کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

یک مرد کوچک

اولین آرایشگاه

26/2/92 6 و نیم صبح بیدار شده بودی و طبق معمول دلت برای بابا جون تنگ شده بود.رفتیم پایین.صبحانه خوردی و یکم خودتو برای بابا جون لوس کردی و با هم رفتید آرایشگاه.اونجا ساکت و آروم روی صندلی نشسته بودی و تکون نمیخوردی.تا آخر کار که موهاتو سشوار کشیده بودن تکون نخورده بودی! بعدشم توی کالسکه ات نشونده بودنت و برات شبکه پویا  گذاشته بودن و یکی از آرایشگرها که نا شنوا هست باهات بازی کرده بود تا بابا جون کارش تموم بشه .فیلمش موجوده.دیگه واقعا مرد شدی فرشته من . حساب بانکی و بزرگ شدن تو دو ماه بود به حساب آتیه ی بانک ملت که برات باز کردم پول نریخته بودم.یه روز صبح رفتم و برای 3 ماه پول ریختم.وقتی اومدم خونه برات تعریف کردم که حساب برات...
27 ارديبهشت 1392

کیارش در ایران لند

23/2/92 عصر بود و بابا از سمینار برگشته بود.صبح بیرون نرفته بودی .این شد که تصمیم گرفتیم ببریمت پارک .عاشق پارک ملت معالی آباد شدی چون ماشین برقی داره.هفته ای 7 روز باید به اونجا سر بزنیم.تازگیها استخر توپشو هم کشف کردی  و  و قتی میری توپ بازی دیگه راضی کردنت به بیرون اومدن خیلی سخت میشه.خودمون رو آماده کرده بودیم بریم پارک که پیامک  افتتاح شهر بازی خلیج فارس رو دیدم و قرار شد بریم اونجا.ماشین برقی و قطار سوار شدی و یگ ماشین دیگه ازونهایی که دور خودشون میچرخن.عجیب عاشق این ماشین شده بودی .وقتی پیاده شدی و داشتیم میرفتیم سراغ یه بازی دیگه دیدی یه دختر روی همون ماشین نشسته و شروع کردی به داد و بیداد....گریه...قشقرق...بیچاره او...
25 ارديبهشت 1392

دیگه مرد شدی

14/2/92 اولین باری که زمان معاینه ی پزشک گریه نکردی. برای چکاپ نوبت داشتیم.با بابا جون رفتیم ملاصدرا .همین که به ساختمان پزشکان رسیدیم پرسیدی کجا میخواهیم بریم.بهت گفتم برای اندازه گیری قد تو میریم.میترسیدم اسم دکتر بیارم بزنی زیر گریه.چون توی خونه مدام کنار دیوار می ایستی و ازم میخوای قدت رو علامت بزنم با این کار آشنا بودی.خیلی طول کشید نوبتمون بشه چون خانم دکتر تا یک روز قبل خارج بود و تازه برگشته بود .فکر میکنم به خاطر همین هم اون روز خوش اخلاق تر از قبل بود.فکر میکردم وقتی بریم داخل مطب گریه رو شروع میکنی ولی خیلی راحت روی تخت معاینه نشستی و به قربون صدقه های استاد من گوش دادی! با خودم میگفتم برای معاینه ی گوش دیگه حتما گریه میکنی ول...
15 ارديبهشت 1392

روز مادر سال 92 ...اولین سالی که روز مادر هدیه گرفتم

11/2/92 از مدتها قبل برای هدیه خریدن واسه ی مادرم و مامان بزرگت برنامه داشتم.سرویس چای خوری مورد نظرم رو پیدا نکردم و هدیه تبدیل شد به یه سرویس دو تکه قاب و قدح چینی زرین.یکی برای مادرم و یکی برای مامان جون. موقع کادو کردنشون روی میز ناهار خوری کنارم نشسته بودی .برات توضیح میدادم که این کادو ها رو به خاطر روز مادر میخواهیم بدیم به مادر جون و مامان جون.تو هم برام چسب میزدی (چسب حروم میکردی در واقع و من تو دلم ذوقتو میکردم) یه دفعه بدون اینکه من چیزی بهت بگم ازم خواستی یکی از اون گلهای رز مصنوعی که باهاشون بازی میکنی رو برات بیارم تا با یه تکه کاغذ کادو بگیری .سعی میکردی کاغذ و بپیچی دور گل و چسب بزنی.کاغذ کادو سر بود و نمیتونستی چسب رو درست...
15 ارديبهشت 1392

آقای آتش نشان + زرشک پلو با مارمولک!

1/2/92 من بالا بودم و کیارش هم پایین  مشغول بازی با مادر جون بود.یه دفعه دیدم تون صداشون عوض شده و مادرم انگار ترسیده از چیزی.فوری رفتم پایین .توی راه پله ها صدای مادرم میومد که میگفت درو باز کن کیارش...منم فکر کردم رفتی تو دستشویی درو از پشت قفل کرده . ولی دیدم رفتی توی آشپزخونه و وقتی مادرم رفته بیرون درو از پشت با کلید قفل کرده.مادرم خیلی ناراحت بود میخواست زنگ بزنه به بابا ولی من گفتم فایده نداره و دیر میشه باید زنگ بزنیم آتشنشانی .خلاصه هرچی بهت میگفت درو باز کن هی الکی کلید رو میچرخوندی و میگفتی من که باز کردم! منم میدونستم گذاشتیمون سر کار ...بهت گفتم کیارش عزیزم درو باز کن مامان یه ماشین بزرگ برات خریدم بیا نگاش کن ببین خو...
2 ارديبهشت 1392

اولین آب هویج بستنی 27/1/92

شب مثل همیشه هوس شربت پرتقال کردی و طبق معمول باید من توی لیوان شربت رو میریختم تا تو از یخچال آب بریزی روش.صندلی برات گذاشتم و آب ریختی و یه کم خوردی و رفتی سراغ فضولی تو یخچال.بابا علی آب هویج گرفته بود و گذاشته بود توی یخچال...ازم پرسیدی این چیه گفتم آب هویج...میخوای؟ گفتی نه...یه کم که گذشت گفتی مامان ازین میخوام.منم توی یه استکان برات ریختم و خوردی.بعدم هوس بستنی کردی ...منم به فکرم رسید بستنی رو بریزم تو آب هویج ببینم میخوری یا نه.خوردی ولی فقط نصف استکان! همینم خوبه ..من که اصلا آب هویج بستنی دوست ندارم... دیگه برات بگم که بعد از یک ماه دیشب اومدی گفتی مامان لیدا شیمس خوب شده ؟؟ باورم نمیشد داری سراغشو میگیری.بهت گفتم آره خوب شده......
29 فروردين 1392

باغ من

25/1/92 تازگی ها دیگه شب پیش ما نمیخوابی.میری پایین پیش بابا جون.روز هم که اونجایی.وقتی میام پیشت اونقدر دلم برات تنگ شده که همش میخوام بغلت کنم و ببوسمت اما خیلی خوشت نمیاد.عوضش وقتی خودت داوطلبانه میای تو چشمام زل میزنی و میخندی و لپمو میکنی و بوسم میکنی از فرصت استفاده میکنم و محکم بغلت میکنم.دیشب چوب لباسی اتاق بابا جون رو کشیدی و افتاد روی سر بابا جون و کلی درد گرفت.صبح هم تا 10 و نیم خواب بودی.بیدارت کردم و همه با هم رفتیم باغ .این دفعه رفتیم باغ خودمون.بعد از یکسال بالاخره با تموم شدن قسطهای خونه تونستیم بهش سر بزنیم .از همون اول باغ رو تقسیم کردی و اولی رو برداشتی برای خودت.شیر آبش رو پیدا کردی و بازش کردی .میرفتی داخل ببینی آب میا...
25 فروردين 1392