کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

یک مرد کوچک

اولین خرید

 شنبه هفته گذشته (3/12/91) وقتی با بابا رفته بودیم میوه فروشی کیارش کیسه نایلون برداشته بود و خودش میوه سوا میکرد! موقع رفتن هم یه به برداشت گذاشت تو کیسه و داد به آقای میوه فروش تا بکشه و پولشو داد و برد توی ماشین!
10 اسفند 1391

اولین آیه!

از وقتی تولد گرفتیم هر شب دی و ی دی پلیر رو (که درش رو کندی) روشن میکنی و صدا رو تا آخرین حد ممکن میبری بالا و میدوی تو سالن و میرقصی.اونم چطوری؟ دور خودت پر میخوری...اونقدر که خودت میگی : قالی داره میچرخه! اگر هم صدا رو کم کنم بازم میری بلندش میکنی.منم که عادت ندارم آهنگ کوش کنم.متاسفانه سلیقمون هم اصلا با هم جور نیست.شاید وقتی بزرگ بشی بخندی به اینکه آهنگ مورد علاقت لیلا لیلا  بوده! منم دیدم دایم ترانه هایی که شنیدی رو میخونی...بلا ای بلا دختر مردم....اگه بگی دوسم داری....لیلا لیلا....وخیلی ترانه های عصر هجری دیگه! این بود که امروز برات قران خوندم.با صدای بلند به سبک استاد پر.هیزکار...ابتدای سوره ی بقره که خودم دوران راهنمایی حفظ کرده...
7 اسفند 1391

صلوات

هفته پیش یه شب مادر جون کلاس داشتن.منم هرچی بهت اصرار کردم بیای بالا خوابیده بودی روی زمین و میگفتی.اصلا نمیشه! من میخوام پایین باشم.تو برو.منم دیدم هیچ راهی نداره اومدم بالا.بابا علی سراغتو گرفت گفتم پایینه.گفت پیش کی؟ گفتم هیچ کس .خودش تنها نشسته میگه من نمیام بالا.بابا علی هم تند دوید اومد پیشت.بعد از یه ساعت راضی شده بودی باهاش بیای بالا.بابا علی میگفت داشته دنبال ماژیک تو میگشته که شما بهش گفتی بابا علی بگو اللهم صل علی محمد و آل محمد تا پیدا بشه! واقعا بعضی وقتها انگشت به دهان میمونم از چیزایی که یاد گرفتی!  
21 بهمن 1391

واسونک

دیروز بابا علی مرخصی بود .ظهر رفتیم سپیدان برف ببینی که متاسفانه باد شدید میومد و اصلا از ماشین پیاده نشدیم.بابا جون توی یه کاسه برات برف آوردن و یه کمی هم خوردی.بعدشم از شاطر عباس ناهار گرفتیم آوردیم خونه.سر راهم یه کمی توی پارک سرسره بازی کردی و به زور آوردیمت خونه.ته چین خیلی دوست داری .حسابی خوردی .دوغ هم خوردی.شب هم نمیدونم چی شده بود که اینقدر آتیش باروندی.اونقدر داد میزدی با صدای بلند که گوشم درد گرفته بود.رفته بودی تو تختت بلند بلند میخونید: جنگه جنگه ساز میادو از بالای شیراز میاد آی حمومی آی حمومی .... یار مبارک بادا..... اونقدر داد زدی که بابا جون هم صداتو شنیده بود.آخر شب دیگه خیلی اذیتم کرده بودی نمیزاشتی پوشکت کنم .بهت...
16 بهمن 1391

کودک نابغه من !

کیارشم ...من ازون مادرایی نیستم که فکر میکنن بچشون بهترین و باهوشترینه.همیشه همونطور که هستی میبینمت نه کمتر و نه بیشتر.پدر و مادرم وقتی از کارایی که میکنی تعریف میکنن به باهوش بودنت اقرار میکنن.بهم میگن تو هم وقتی بچه بودی اینطوری نبودی و کیارش از تو خیلی باهوشتره.میگن این که بچه ای زود به حرف بیاد نشانه باهوش بودنش نیست ولی اگه دامنه لغات گسترده داشته باشه و مفاهیم پیچیده رو درک کنه قطعا باهوشه.دیشب از تلویزیون برنامه رادیو هفت رو میدیدم. پسر 4 سال و نیمه ای رو دعوت کرده بودن به اسم رادین.موهای فرفری و بورش بلند شده بود و چشماشو هم پوشونده بود.وقتی صحبت میکرد تازه فهمیدم تو چه نابغه ای هستی! فقط حرف نمیزنی ...قصه میگی.همه چیز رو میفهمی.گاه...
12 بهمن 1391

تله پاتی

دیشب بابا علی رفت اصفهان  . ازونجایی که خیلی خسته بودی شب راحت خوابیدی اما انگار میترسیدی منم جایی برم مرتب بیدار میشدی و منو میخواستی.وقتی دیدم میترسی بردمت پیش بابا جون اما اونجا هم مرتب بیدار میشدی و گریه میکردی.دوباره اومدیم بالا و تا 4 صبح بازی کردی و. آروم شدی و مطمئن که من قرار نیست جایی برم وبعد تا 10 صبح خوابیدی. بابا علی هم میگه دیشب خوابش نبرده و معتقده با همدیگه تله پاتی دارید.امیدوارم هیچ وقت از همدیگه جدا نشید عزیزان من .
3 بهمن 1391