کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

یک مرد کوچک

این روزا

1391/5/19 4:42
نویسنده : مامان
435 بازدید
اشتراک گذاری

   اومدم از چند هفته پیش بنویسم.

اونقدر اذیت کرده بودی که بردمت توی حمام تا یه کم آب بازی کنی و انرژیت تخلیه بشه.بر خلاف همیشه که میبردمت روی صندلی کنار لباسشویی این بار گذاشتمت روی زمین تا با شیر آب کنار توالت فرنگی پاهاتو بشورم و کمی خنک بشی.اما فرصت ندادی و شیر آب رو ازم گرفتی  و خودت بازش کردی و نشستی رو دو پا و اول جیش کردی و بعد هم پی پی ! انگار میدونستی هر جایی مخصوص یه کاریه! من میترسیدم سر بخوری هرچند زیر انداز مخصوصتو زیر پات انداخته بودم اما خیلی ورجه وورجه میکردی.ااین شد که بابا هم اومد تا توروکنترل کنه.اونقدر مادوتا رو متعجب کردی که دیگه نمیدونستیم چی بهت بگیم! آخه خودت بعد از اینکه کارت تموم شد آب ریختی روی پات و خوتو شستی ! و بازم این آخر کار نبود....میخواستی با آب خرابکاریهاتو هم بشوری ...الهی قربونت برم...نمیتونم بیشتر توضیح بدم آخه قابل تعریف نیست اما واقعا خدارو شکر که تو اینقدر باهوشی...

کلمه های جدیدت:

دوشب پیش که مسابقات وزنه برداری المپیک 2012 بود وزنه بردار ایرانی حذف شد و وزنه برداری به نام ایلیا طلا گرفت.در حین مسابقه شما ازشون تقلید میکردی و تخته وایت بردتو بادو تا دست میبردی بالاسرت و یه صدایی از خودت در میاوردی و دوباره میاوردی پایین...شب که خواستی بخوابی برات قصه ی ایلیا ی وزنه بردار رو گفتم که طلا گرفت اونوقت شما پسرک وروجک من همش میخندیدی و میگفتی لیلیا....لیلیا....قربونت برم من.اگه اسمتو گذاشته بودیم ایلیا الان اسمتو بلد بودی بگی...

چند روز پیش رفته بودی سر سبد لباسای کثیف خودت و یکی یکی میریختیشون بیرون.وقتی رسیدی به حوله حمومت گفتی : حوله ...اونوقت من نگات کردم باورم نمیشد اینقدر قشنگ بگی حوله...دهنم باز مونده بود و تو دلم قند آب میشد...بهت کفتم کیارش مامان حوله رو ببر برای بابا...اونوقت شما حولتو برداشتی بردی جلوی در حمام و به بابا گفتی بابا ...حوله

یه تخته وایت برد برات گرفتم که پشتش آموزش الفبا داره. مثلا برای حرف س شکل ساعت کشیده...ازت میپرسم کو توپ ؟ نشونم میدی و میگی اینا. میگم: کو جوجه؟ میگی : اینا.خونه و توپ و ساعت  و نی نی رو بار اول بدون اینکه خودم یادت بدم نشونم دادی و خورشید و جوجه و دست و سیب رو بعد از یه بار که بهت یاد دادم درست نشونم دادی.

یه بازی فکری دیگه هم برات خریدم که مثل پازله .عکسشو بعدا میزارم. به عکس خروس میگی قو قو و درست اونو سرجاش میزاری.عکس یه مرد با یه داس داره که بهش میگی آقا . به عکس گاو میگی هاپو .نمیدونم چرا! از 5 تا همیشه 4 تاشو درست میزاری سر جاش اما به پنجمی که میرسه حوصلت سر میره و با عصبانیت پرتش میکنی و از من میخوای بزارمش سرجاش!

هر صدایی بشنوی تقلید میکنی.مثلا اگه من به شوخی به بابا بگم آهای تو هم میخندی میگی آهای..یا اگه بگم no  تو هم میگی نو . توی کتاب شعرت یکی یکی گربههار و نشون میدی و میگی میو میو .هرچیزی که اسمشو ندونی میگی این.

کلا هرجا سیم ببینی باید بزنیش تو برق ...همه ی شارژر هارو برمیداری میبری کنار پریز برق و میگی بق.

موبایل بابا رو که برمیداری میدی دستش و میگی نای نای یعنی برام آهنگ بزارین و وقتی برات آهنگ میزاریم موبایلو میگیری دستت و میگی شاژ یعنی باید شارژش کنیم.

کیف من رو که برمیداری درشو باز میکنی و میگی پول .البته قبلا میگفتی پیل . و چون بعضی وقتا انگشتتو مستقیم میکنی تو چشم من ! من شک میکردم که نکنه تو همون صمد باشی مامان....چشمک

بابا برات یه خونه درست کرده.پارچشو سفارش داده برات بدوزن .در هم داره و تو هیچ نی نی رو توش راه نمیدی.ولی من و مادر جون و بابا و بابا جون رو توش دعوت میکنی و ازمون پذیرایی هم میکنی.

دیشب مهمونی شرکت بابا بود توی هتل چم.ران .به محض اینکه سوار آسانسور میشدیم گریه میکردی .منم راه دیگه ای نداشتم.45 طبقه رو که نمیشه با پله رفت! تا نشستی رو صندلی چنگال گرفتی دستت و وقتی دیدی بشقابا خالیه داد زدی گفتی به به .اونقدر گفتی که مجبور شدم خودم برم پای میز اردور تا برات یه به به جور کنم .تمام مدت هم نشسته بودی تو بغل من و با چنکال کباب میخوردی و سالاد ماکارونی و خیار و آخر کار هم با دست رفتی تو  سبزی پلو! هر چی میخواستی میگفتی ازین.

عروس آیندمون مبینا خانم رو هم دیدی.نه خوشت اومد نه بدت اومد.کلا خیلی روی خوش بهش نشون ندادی.اما مامان با وجودی که چشماش رنگیه اما  تو خوشکلتریچشمک

دیروز عصر توی آشپزخونه بودیم که کمی پنیر پیتزا ریخت روی زمین .من گفتم ای وای جارو نیست ! شما بلافاصله گفتی حمام! انگشت سبابه ی کوچولوت رو هم بلند کرده بودی گرفته بودی کنار صورتت .درست مثل اونایی که چیز تازه ای کشف میکنن.چطور یادت مونده بود جارو توی حمام جا مونده مامان؟ با سرعت نور از پله ها رفتی بالا و جارو و خاک انداز رو از توی حمام برام آوردی.

با تفنگت به بقیه شلیک میکنی و میگی چیک .طرف مقابل هم باید فوری بگه آخ و خودشو بندازه زمین.بعد از اینکه همه ر و کشتی میری تفنگ رو میدی دست یه نفر دیگه که یعنی اون به شما شلیک کنه.وقتی بهت شلیک میکنن خیلی آروم و با احتیاط میخوابی رو زمین و خیلی آرومتر سرتو هم میزاری رو زمین و هیچی نمیگی! دور از جونت مامان.

دیشب برات روی کاغذ یه توپ کشیدم .بهت گفتم این توپه.اما تو یه کم فکر کردی گفتی پپیهه( همون پنکه با لهجه هندی!) خیلی جالب بود.آخه واقعا چیزی که من کشیدم بیشتر شبیهه پنکه بود تا توپ! قربون اون ذهن خلاقت برم من.

مادرجون کتابای تن تن خودش رو نشونت داده و کمی از روی نقاشیهاش برات قصه تعریف کرده.شما هم وشت اومده و مرتب میگی تین تین.

خیلی وقته که بلدی کامپیوتر رو روشن کنی.اما بدیش اینه که مرتب روشنش میکنی.درست وسط مار من میای دکمشو فشار میدی و دوباره کامپیوتر بیچاره رست میشه.بدتر اینه که بلدی توش سی دی بزاری وبرداری.بدترتر اینه که وقتی در سی دی رام میخواد بسته بشه با دو تا دستت جلوشو میگیری و انگشتات لاش کیر میکنه ولی بازم کوتاه نمیای و با تمام قدرت میکشیش بیرون! آخه مامان من این کامپیوترو تا آخر سال لازمش دارم .تورو خدا کوتاه بیا عزیز من.

راستی وقتی بهت میگم عزیزم تو هم میخندی میگی عزین زین! تازگیها یه کم بهتر تلفظ میکنی و میگی عزین زن!

عکسای این پست بعدا اضافه خواهد شد...انشاء الله....

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

هنر آشپزی
19 مرداد 91 19:53
سلام ممنون از حضورتون شما هم لینک شدید
negin
19 مرداد 91 22:03
خدا حفظش کنه. آپمممممممم
مامان کیاوش
27 مرداد 91 0:15
سلام ماشاا... به آقا کیارش باهوش.