کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

یک مرد کوچک

کیارش و فامیل پدری

1391/6/20 1:31
نویسنده : مامان
466 بازدید
اشتراک گذاری

niniweblog.com امشب رفتیم منزل پدر بزرگ پدری کیارش برای دیدن مامان بزرگ و آقا جون که از سفر مشهد و شمال برگشته بودن.زهرا اونجا بود با مادر بزرگ مادری بابا.غریبی نکردی اما زهرا واقعا مزاحمت بود.یه لحظه ازت غافل شدم آنچنان هولت داد که محکم از پشت با سر خوردی زمین.همش به فکر این بود که هولت بده و خفت کنه.میخواستم غذا بهت بدم میومد دستشو میکرد تو ظرف و نخود فرنگیهاشو میخورد.براش یه قاشق دیگه آوردم که بهش بدم بخوره اما فقط به خرابکاری علاقه داشت.میدوید و جیغ میکشید .تو هم اداشو در میاوردی.اقتضای سنشه دیگه کاریش نمیشه کرد.اما کلا با اونا رو دربایسی داشتی و روت نمیشد هنر نمایی کنی.مادر بزرگ بابا رفت بالا وقلیون کشید شما هم تا حالا همچین چیزی ندیده بودی.رفته بودی نشسته بودی روبروش نگاش میکردی.مادربزرگ بابا به من میگفت باید یه گوشوار برای زهرا بخرین بکنین به گوشش.منم دوزاریم کجه منظورشو نمیفهمیدم.گفتم گوشوار که تو گوشش هست! اونم گفت نه .شما بایدبخرین به گوشش کنین تا بزرگ میشن با هم معامله کنین.مامان بزرگت هم میگفت : مامان زهرا بزرگتره نمیشه.اونم میگفت خبری نیست.آدم از آیندش خبر نداره مامان.ایشالا دوتاتون خوشبخت میشین.فکر نمیکنم کلا شما دوتا آبتون تو یه جوب بره.یه کم که گذشت عمه زهره و عمو حمید هم اومدن.با عمو حمید توپ بازی میکردی و شوت میکردی.دستتو میگرفتی به نرده کنار پله و بالا و پایین میرفتی.میگفتی پله.بهت میگفتم شیرازی بگو میگفتی پللو! توی آشپزخونه هندونه دیدی.مجبورم کردی بزارم تو سینی و بیارم توی سالن.با دستت میزدی روش میگفتی  مامان هنه تق تق ....یعنی درشو باز کینن میخوام بخورم! منم میگفتم مامان کاردنیست! آخه روم نمیشد هندونه رو به خاطر تو ببرم!خونه ی خودمون که نبود.تو هم میگفتی مامان...اوندا...پله....و به آشپزخونه اشاره میکردی.یعنی مامان از پله برو بالا از اونجا کارد بیار. بعدش مامان بزرگت یه کم هندونه از توی یخچال آورد تا بخوری.عمو حمید برای شام همبر گرفت آورد.داشتی همه ی ساندویچ منو میخوردی.آخه برای تو نخریده بودن.موقع رفتن هم کفشتو آورددی که بپوشی و بریم.کلی هم براشون چشمک زدی و بوس فرستادی. مامان بزرگت یه کیسه سوغاتی برامون آورد.یه بلوز و شورت برای شما به علاوه یه بسته زرشک و دو بسته نقل.اینم عکسش.زیارتشون قبول .

niniweblog.com راستی به مامان بزرگت میگی نم نم نی.نمیدونم یعنی چی!

niniweblog.com راستی شاهکار امشبتو یادم رفت بنویسم.توی راه برگشت رفتیم پمپ بنزین .باباکه بنزین میزد من گفتم بابا رفته بنزین بریزه تو دی دی آم ...بعد تو هی میخواستی که من تکرار کنم.منم تکرار میکردم اما تو دلم میگفتم آخه کیارش که تا حالا بنزین ندیده نمیفهمه من چی میگم.بابا که سوار شد گفت: کیارش بابا چیکار کرد؟ تو گفتی بنژین! منم ذوق زده شدم گفتم علی...علی...گفت بنزین...کیارش مامان دوباره بگو بنزین.اونوقت شما دیگه حاضر نبودی تکرار کنی .میگفتی بابا...آم ...پمپ...البته خونه که رسیدیم برای مادر جون تکرارش کردی.قروبنت برم من عزیز دلم.به قول خودت عزین زین...

niniweblog.com

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)