مهربان من!
مشغول بازی با کیارش بودم که یه دفعه غیبش زد. درو باز کرده بود رفته بود پایین. خیلی طول نکشید که دیدم مثل یه بچه گربه برگشت و پرید تو خونه و درو بست و قفل کرد. بعدشم انگار نه انگار اتفاقی افتاده اومد سراغ ادامه ی بازی. چند دقیقه بعد زنگ درو زدن. مادرم بود . یهو از جاش پرید و یواش گفت : ولش کن ولش کن درو باز نکن. بعدم گفت : مامان لیدا رفتم اون کفشه رو که دوستش داشتی مال خودت بود از خونه ی مادر جون برات آوردم.من که فکر میکردم منظورش اون دمپاییه اس که چند روز پیش دادم به مادر جون گفتم : باشه ولی مامان من اونو داده بودم بهمادر جون چون پاش درد میکرد . خلاصه درو باز کردیم و مادرم اومد داخل. کاشف به عمل اومد ایشون رفتن کفش اسپورتی که مامان بزرگ از استرالیا برای مادرم آورده رو آوردن بالا و توی جا کفشی قایم کردن.چرا؟ چون من وقتی دیده بودمش گفته بودم چقدر قشنگن و یه بار پوشیده بودمشون.
یعنی تو عمرم کسی اینطوری بهم محبت نکرده بود! تا دیده بود من دوسش دارم رفته بود برام آورده بودش. الهی من فدای مهربونیات بشم...