عزیز من هشت ماهه شده!
عزیز من امروز هشت ماهه شدی و من خیلی خوشحالم از اینکه فرشته ای مثل تو رو دارم.تو روز به روز شیرین تر میشی و من روز به روز بیشتر به تو وابسته میشم.
امروز قرار بود بریم برای قد و وزن که چون بابا مرخصی گرفته بود تا کارهای بانکی رو انجام بده قرار شد یه روز دیگه شما رو ببریم چکاپ که من به خاطر این موضوع از شما معذرت میخوام! در عوض توی راه برات یه کلاه خوشکل خریدم و یه جعبه شیرینی به مناسبت ٨ ماهه شدنت.
امروز توی بانک حسابی همه رو سرگرم کرده بودی.بلند بلند آواز میخوندی و ماما و بابا و دد میگفتی و میخندیدی.ماشالا به اون صدای بلندت مامان.همه برمیگشتن نگات میکردن و لبخند میزدن.یه آقا پسر ٤ ساله هم اونجا بود که یه شکلات برات آورد.تو هم با لبخندت ازش تشکر کردی و فوری شروع کردی به خوردنش اما من مجبور شدم ازت بگیرمش و بدم به بابا بخوره .آخه برای شما خوب نبود مامان.اما مگه میدادی! ول کن نبودی که . همش از دست بابا درش میاوردی.الهی قربونت برم که عاشق عینک آفتابی منی.همش عینک منو از چشمم بر میداشتی و میخوردیش!
ایشالا صد و بیست ساله شی مامان .