مهربان من
اینروزا فرشته ی من خیلی مهربون شده.وقتی شیر میخوره با دستای کوچولوش صورت منو ناز میکنه و با چشمای مهربونش بهم میخنده.
بهش میگم کیارش عمه رو دوست داری؟ میخنده و میگه : نه....مامان رو دوست داری؟ میاد جلو و نازم میکنه.فرشته معنی دوست داشتن رو میفهمه.
وقتی یه شب بابا رو نمیبینه دلش براش تنگ میشه.دیروز از تلویزیونیه فیلم هندی پخش میشد که توش یه هنرپیشه ی مرد عینک دودی زده بود و یه کلاه نقابدار پوشیده بود...یه دفعه کیارش بهش اشاره کرد و گفت: بابا.....خوب که نگاه کردم دیدم واقعا مثل باباش کلاه داره و عینک زده!
دیشب بابا دیر خونه اومد و کیارش خواب بود.وقتی میخواست بخوابه دلش هوای باباش رو کرده بود و میگفت بابا ...بابا .صبح که من و بابا توی آشپزخونه صحبت میکردیم صدای باباش رو شنید و بیدار شد و داد زد بابا.بابا رفت بغلش کرد و آوردش توی آشپزخونه.آنچنان چسبیده بود به باباش انکار چند روزه ندیدتش.سرشو چسبونده بود به سر بابا جونش و کیف میکرد.نیم ساعت بغل بابا بود و وقتی راننده اومد دنبال بابا واز در رفت بیرون دوید رفت پشت در و گفت : نه....در....ت تق....وقتی میخواد درو براش باز کنیم میگه ت تق یعنی تق تق و با دستاش در میزنه.منم مجبور شدم بغلش کنم و ببرمش دنبال بابا.