شیرین کاری های ماه نوزدهم
این روزا خیلی ناقلا شدی.قبلا از مبل و صندلی بالا میرفتی ولی نه با این شدت! کافیه چیزی رو بخوای که در دسترس نباشه .اول یه کم فکر میکنی و بعد فوری میری یه صندلی میاری و میری ورش می ایستی و به چیزی که میخوای میرسی.اگر هم بالا تر باشه میری روی دسته صندلی می ایستی.اینجاست که من قلبم میریزه از ترس ...میام بغلت میکنم تا چیزی رو که میخوای برداری.مهم نیست چه بلایی سر وسایل خونه میاد.همه چیزم فدای یه تار موی تو.
درست صبح عید فطر بود که من پریشون از خوابی که دیده بودم بیدار شدم.خوب دیده بودم از روی میز آشپزخونه افتادی پایین و از سرت خون میاد و من برده بودمت بیمارستان و ....همش مواظب بودم اتفاق بدی برات نیافتاده.قرار شد بابا املت درست کنه برای صبحانه و من مراقب شما باشم.هوس بادوم کردی.قربون اون بادوم گفتنت برم من .نشوندمت روی میز آشپزخونه و قاشق قاشق بادوم پئرد شده بهت دادم.بازم هوس شربت آلبالو کردی و گفتی آله له .تا اون موقع 4 پشمی مراقبت بودم.لیوانت توی اتاق مونده بود .از بابا خواستم بیاد کنارت و مراقب باشه تا برم لیوانتو بیارم و آلبالو بخوری.داشتم از تو اتاق برمیگشتم که صدای فریاد بابایی اومد.داد زد گفت یا امام زمان...من دویدم طرف آشپزخونه و کلی بدو بیراه هم به خودم گفتم که گذاشتمت رو میز آشپزخونه.افتادی روی سرامیک آشپزخونه.اما درست عین یه بچه گربه چهاردست و پا اومدی پایین و سرت اصلا به زمین نخورد.ترسیده بودی.بغلت کردم.خودمم گریه میکردم بابا جون فوری اومد بالا و شمارو برد آرومت کرد.من و بابا تو شوک بودیم.خدا رو شکر که یجیت نشد.حتی یه کوچولو آثاری از ضرب دیدن روی بدنت نبود.
از همین روش برای رسیدن به طبقات یخچال هم استفاده میکنی.خوبه که زورت زیاد شده و میتونی در یخچال رو باز کنی اما بدیش اینه که ما دیگه نمیتونیم چیزی تو یخچال بزاریم.
بالا رفتن از میز ناهارخوری کار هر شبته.صندلی کامپیوتر رو هول میدی میاری کنار میز ناهار خوری و اول میری رو صندلی و بعد هم روی میز.همه ی کتابا و سی دی های من رو بهم میریزی و کیف میکنی و وقتی میگم دست نزن با شدت بیشتر و هیجان و سرعت بیشتری اینکارو ادامه میدی...چشمات از شیطنت برق میزنه...
گوشی تلفن یا آیفون رو برمیداری و خیلی غلیظ میگی الووو.... عمیت...
وقتی گوشی موبایل منو میگیری روی گوشت میگی الووو...تاتن...
ولی با گوشی تلفن خونه خودمون و موبایل بابا فقط با عمو حمید صحبت میکنی.
اینم چند تا عکس از یه پیشی که تازه از خواب بیدار شده و داره خودشو برای مامانش لوس میکنه:
دو هفته پیش یه شاهکار کردی.
از در رفتی بیرون از پله ها رفتی بالا.منم نمیخواستم خیلی منعت کنم فقط مراقبت بودم.اونقدر رفتی بالا که رسیدی به در پشت بوم.بابا چون اره برقی رو که تو عاشقشی اونجا گذاشته بود و من میترسیدم بخوای روشنش کنم برات.اما در کمال ناباوری رفتی سراغ جاکفشی و کلید قفل در پشت بام رو برداشتی.مثلا ما اونجا قایمش کرده بودیم آخه ...این چه وضعیه که ما هرچی قایم میکنیم تو پیدا میکنی مامان؟ خلاصه کلید رو برداشتی و رفتی کردی تو قفل در! البته خیلی تلاش کردی و لی بالاخره موفق شدی تنهایی کلی رو توی قفل بکنی.. کلیدرو میچرخوندی تا باز شه.باز هم شد اما قفل رو نمیتونستی از توی در در بیاری و آخرش منو صدا کردی که کمت کنم.علاوه بر این تخته کوچیکی که بابا جون لای در یزار تا بسته نشه هم پیدا کردی و زیر در جاسازی کردی. قربون تو برم من با اون حافظه ی بلند مدتت عزیزم.
تبارک الله احسن الخالقین...
اینجا هم رفتی دمکش از توی کشوی آشپزخونه آوردی گذاشتی زیر پات روی تراس نشستی.من دیگه چی میتونم به تو بگم آخه؟؟
هر روز حداقل سه بار لباستو عوض میکنم و دست و صورتت رو میشورم اما بازم توی عکس یا کف پات خاکیه یا لباست کثیف...