عید غدیر...اولین باری که سرت شکست
13/8/91
اولین باری که سرت شکست:
قرار بود بابا علی عید رو دیگه نره سر کار.اما خوب کاره دیگه...اونقدر بهش زنگ زدن تا مجبور شد بره.صبح زود مادر جون و بابا جون رفته بودن برای مراسم خاکسپاری زن عموی بابا جون.وقتی اومدن گفتن برای ناهار مراسم دارن و همه اصرار کردن که من هم برم! منم که تنها شده بودم دیدم برم بهتره.رفتیم رستوران زیتون.بابایی رو شناخته بودی و غریبی نکردی.اما تا بابا جون بلند میشد بره با فامیلاش احوالپرسی کنه غر میزدی.کلی صبر کردیم تا یه نی نی دیگه هم سر و کله اش پیدا شد.پانته آ خانم دو ماهه! اونم که کوچولو بود و کمکی نتونست به ما بکنه.بابایی بهت ژله دادن.اول با احتیاط تمام مزه مزه کردی و بعد خوردی .خوشت اومد و همه بشقاب ژله رو کن فیکون کردی.شمع سیاه روی میز رو فوت کردی و مجبور شدم با فندک بابا جون دوباره روشنش کنم تا جنابعالی دوباره فوتش کنی! عمه نازی گفت موهات بور شده.من انکار کردم شدیدا! گفتم یه کمی خرمایی شده! همه متعجب بودن از رابطه تو با بابا جون.اصلا انگار خدا تورو واسه بابا ی من فرستاده...قربونش برم...
بعد از ظهر رفتیم باغ چون خاله لیلی و دایی رضا اونجا بودن.یه بار زمین خوردی و سرت به صندلی گرفت.وقتی اومدیم خونه دیدم سرت شکسته و خون اومده.مادر جون که کلی احساساتی شد و غصه خورد طبق معمول.من چیزی نگفتم .بابا جون میخواست هروطری شده با بتادین ضد عفونیش کنه.حرفای منم که میگفتم لازم نیست اثری نداشت.طبق معمول.یه کم بتادین با گاز استریل ریختن رو سرت .تازه امروز که بردیمت حمام من به عمق فاجعه پی بردم! 5 سانت روی سرت شکافته بود.الهی من بمیرم ...فدات بشم که جیکت هم درنیومد عزیز دلم...امیدوارم مثل بابت قصد نداشته باشی رکورد بزنی تو سر شکستن...