کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

یک مرد کوچک

دومین یلدا

1391/10/9 4:10
نویسنده : مامان
414 بازدید
اشتراک گذاری

امسال شب یلدا خونه اقا جون بودیم.فقط عمه زهره بود .عموحمید و عمه شهره تهران بودن.کلی حرف زدی و شعرخوندی براشون.بااون کلاه هندونه ایت کلی ذوقتو کردن مامان جون.تا سبزی توی سفره دیدی گفتی عمو سبزی فروش!اقا جون هم فوری شعر عمو سبزی فروش برات خوندن و تو کاملا حفظ شدی و براشون خوندی!همه چیز خوب بود تا 9شب که شما رفتی تو اشپزخونه به مامان جون گفتی هندونه بیارن.مامان جون هم ذوقتو کردن و زود هندونه اوردن گذاشتن جلوی بابا علی تا قاچ کنه.البته ذوق کردنشون کنترل شده اس چون وقتی زهرا هست اگه ببینه کسی به تو توجه میکنه خودشو میکشه.اما تو اونقدر شیرین شدی که دیگه نمیتونن جلوی خودشون رو بگیرن!خلاصه بابا علی اولین قاچ هندونه رو به تو داد و همین باعث شد زهرا خانم حسادت کنن و بیست بار بهت حمله کنن .هولت میداد دستتو محکم نیشگون میگرفت توی سرت میزد .منم نمیتونستم جلوشو بگیرم.هرچقدر زور میزدم از تو دورش کنم و بکشمش کنار نمیرفت.فقط باید میزدمش تا دست برداره که دلم نمیومد.اخر باباش اومد گرفتش و زد پشت سرش.بالاخره منشا این رفتاراش معلوم شد.فکر کنم خیلی تو خونه میزننش.البته واقعا من نگرانشم.خیلی فکرمو مشغول کرده.البته اصلا هم به دلش راه نمیرن.اما بازم به نظرم یه جای کار میلنگه.من وقتی بچه بودم کلی بچه همسن من توی فامیل داشتیم.دختر عمه پسر عمه پسر خاله...به تعداد زیاد.هر جمعه هم خونه ی بابایی بودیم.اما حتی یه بارم یادم نمیاد هیچ کدوم همدیگه رو زده باشیم.وقتی به رفتار بچه هایی که مهد میرن هم دقت میکنم میبینم هیچ کدوم اینطوری نیستن.بچ ها با هم دعوا میکنن اما نه همینطوری الکی.یا توی بازی دعواشون میشه یا سر وسیله ای یا اسباب بازی .اما این زهرا خانوم ما بی دلیل به تو حمله میکنه.این که میگم حمله غلو نمیکنم واقعا شبیهه حمله اس!خودشون هم خیلی ازش شکایت میکنن که عاصیشون کرده و حریفش نمیشن.اما راستش من تا حالا باورم نمیشد اینطوری باشه.هم یه مدت خیلی رفت و آمد نداشتیم هم فکر میکردم اونا حوصلشون کمه.اما الان میبینم واقعا صبر ایوب میخواد تحمل کردنش.امیدوارم زودتر به حرف بیاد و بهتر بشه چون مطمینم اگه یه بار دیگه تورو بزنه منم دست روش بلند میکنم(البته فکر نمیکنم بتونم).آخر شب که میخواستیم بریم اونا هم با ما بلند شدن تا با ماشین ما بیان خونه.منم برای اینکه زهرا حسودی نکنه که دارن با تو خداحافظی میکنن با کلی چاخان کردن و تعریف کردن از کفش و کلاه و خلاصه خیلی خانمی و این حرفا کفششو پاش کردم و با خودم بردمش تو ماشین تا بابا علی تو رو بیاره.اینقدر خوشش اومده بود ازش تعریف کردم که میخواست شب بیاد خونه ما پیش ما بخوابه.فکر میکردم سوار ماشین بشه بازم یه لگدی چیزی حوالت میکنه که خدارو شکر قربون صدقه هام کارساز بود و دیگه اصلا حواسش به تو نبود.رسوندیمشون خونشون و اومدیم خونه .با مادر جون و بابوبا هندونه شکوندیم و ژله اناری که من درست کرده بودم رو خوردیم و کلی عکس گرفتیم و از اون شب تا حالا شما شدی آقای عکاس.میری پایه ی دوربین رو میاری و میگی بخندین و عکس میگیری.خاله لیلی هم که دوم دی رفت استرالیا و من دیگه بی خاله شدم.وقتی ازت میپرسم خاله لیلی کجا رفته میگی هتل دالیوش! نمیدونم چرا به استرالیا میگی هتل داریوش! این روزا خیلی شیرین زبون شدی.میگی بابا علی سبیلت کو؟ ما هم کلی میخندیم.بابا علی بهت میگه سبیل خودت کو میگی بیبیلمو باد برده!خیلی چیزای خنده دار یاد گرفتی.البته  خیلیهاش اونقدر مودبانه نیست که نمیتونم این جا بنویسم اما خیلی خنده داره.شاید تو یه پست رمزدار نوشتم.به هیچ چیز هم مثل آچار و دریل و اره برقی و کلا تعمیر کردن چیزای خراب علاقه نداری.یه بار بابوبا جلوت لامپ عوض کردن ازون به بعد راه میری تو خونه دنبال لامپ سوخته میگردی.تا یه لامپ خاموش میبینی میگی: مامان مینا این بامپه خلاب شده؟ منم میگم نه عزیزم ودوباره میگی مامان مینا این بامپه خلاب شده من بلم از انباری بامپ بیارم عبضش کنم؟ منم مجبور میشم روشنش کنم تا ببینی نسوخته .اما تو بیشتر ناراحت میشی ازین که چرا نسوخته که بتونی عوضش کنی.خلاصه فکر کنم خیلی بخوام به آیندت امیدوار باشم مهندس مکانیک میشی.یه ست ابزار و اره برقی اسباب بازی هم از هایپر برات خریدم .البته نمیخواستم بخرم.خودت برداشتیش و دیگه هرکاری کردم پسش ندادی.من میخواستم دریل برات بخرم اما خوب اونو پس ندادی منم همونو خریدم.قربون پسر دست به آچارم بشم من!

 

چند تا هم کتاب از هایپر برات خریدم .یکیشون شمردن یاد میده.از یک تا ده که بی اشکال میشماری اما اینکه بتونی اشیارو بشماری و بگی چند تا هست رو هنوز بلد نیستی.کتاب جالبی هم هست .از کتابهای  POP UP هست که خودم صفحه هاشو دوست دارم.البته بازم از بس عجله داشتم خریدامو تموم کنم جلد دو رو خریدمو و یک رو نه.سه تا کتاب برای یادگرفتن حیوانات هم خریدم که کلا چیز بیخودی هست.تو که اسم همه  حیووناشو بلدی و میشناسی اما کلا کتاب خوبی نیست.یه کتاب هم خریدم که قصه های 5 دقیقه ای برای بچه ها هست  که برای خودم خریدم البته. چون شبها که میخوام برات قصه بگم بعضی وقتها قصه کم میارم و از خودم قصه میسازم.بعد اونقدر هم خسته ام که وسطش خوابم میبره و تو منو بیدار میکنی .البته تو خوابم به قصه گفتنم ادامه میدم فقط اشکالش اینه که به قول بابا علی وقتی بیدار میشم میبینم رفتم تو کلما.مثلا از وسط قصه شنگول و منگول سر از خونه دیو توی لوبیای سحر آمیز درآوردم ...گاهی هم کلا از توی قصه از جاهای دیگه سر در میارم.بعد جالبتر اینه که وقتی بیدارم میکنی خودت قصه رو از همونجایی که من رفتم تو کلما تعریف میکنی برام.هرچی قصه هم برات میگم همه رو حفظ میکنی فردا به خودم تحویل میدی.یه شب داشتی برام قصه سپید برفی میگفتی  که مادر جون برات گفته بودن...اونوقت من اونشب تازه فهمیدم سپیدبرفی زن بابا داشته و از دست اون فرار کرده بوده رفته بوده تو جنگل....چقدر دنیایی که تو برام ساختی قشنگه عزیزم....داشتم از اون کتابه میگفتم .خیلی قصه های خوبی داره.شب اول قصه ی علی بابا رو برات گفتم و خیلی تعجب کردم که تا آخرش گوش کردی و جم نخوردی.شبهای بعد میخواستم برم سراغ قصه های دیگه اما خوب تو دست از سر این علی بابا برنمیداری.امروز داشتی قصه رو تحریف هم میکردی.اونجایی که دزده اومده بود کیسه جادویی علی بابا رو ازش بگیره نزاشتی بقیشو بگم و میگفتی مامان علی بابا کیسه رو از آقا دزده ببفت! منم خوب مجبور شدم بازم اون ذهن قصه گوم رو فعال کنم و بقیه داستان رو اونجوری که تو دوست داری برات بگم.چقدر استعدادهای بالقوه داشتم که تو بالفعلشون کردی مامان!البته هرقصه ای که برای تو گفته میشه مثل همین علی بابا کلی نقد و بررسی میشه. اینکه اصلا لفظ علی بابا از کجا اومده و به چی معروفه و خلاصه میزگردهای متعددی داریم منو بابا ...خیلی نتیجه ها هم میگیریم و خیلی چیزا رو هم کشف میکنیم.آخه باید مواظب باشیم در قالب قصه چیزی که دیگران میخوان تو ذهنت حک نشه.ما دقت میکنیم اما فقط خدا میتونه تورو مواظبت کنه.به قلب پاک تو هیچ بدی راه نداره چون تو از روح خدایی.اونقدر با معرفتی که من اعتراف میکنم به من نرفتی و ازین لحاظ مثل بابات شدی.وقتی میخوای چیزی بخوری اول همه رو چک میکنی ببینی همه دارن یا نه .وقتی میخوای شربت پرتقال بخوری میگی مامان من برم برای بابا علی آب شربت ددس کنم .بابا علی آب شربت میخواد.اگه میوه میخوری من و بابا هم حتما باید بخوریم.چون تو بدون ما نمیخوری.وقتی داری چیز خوشمزه ای میخوری و کسی بهت میگی به من میدی؟محاله بهش ندی.میگی میدم...میدم...یه کوچولو هم شده از کنارش میکنی و با لبخند میدی بهش.شعر های زیادی بلدی.از چیزایی که مامان بزرگم به م میگفته تا .... هر روز بابا جون چند تا کلمه انگلیسی بهت یاد میدن.HELLO/thank you /circle/son/و چند تا کلمه دیگه بلدی که الان یادم نمیاد.بازی هر شب ساختن حیوونای مختلف با خمیر ساختن پله با خونه سازیهات هست که با بابا علی انجام میدی.این روزا عاشق بابا علی شدی.هر جا میری باید بیاد.یه کم برای من خوب شده چون مثل بچه کوالا دیگه بهم آویزون نیستی.البته بعضی وقتها دلم برات تنگ میشه و از بابا علی میدزدمت و حسابی بغلت میکنم.وقتی شیر میخوای روت نمیشه بگی ممی.حتی شیر هم دیگه نمیگی.میای میگی مامان مینا من بخوابم تو بغلت...بعد به زور خودتو جا میدی تو بغلم و سرتو میزاری رو دستم میگی: مامان مینا میخوای چی بهم بدی؟ اونوقت خوب منم دیگه روم نمیشه بگم هیچی نمیخوام بهت بدم! مجبور میشم بازم شیر بهت بدم!البته اول کلی میبوسمت  که اینقدر شیرین زبونی.به صداها خیلی حساسی پرنده تو هوا پر بزنه میگی این صدای چه چی بود؟ اونوقت ما هی باید توضیح بدیم بگیم در قابلمه بود...موبایل آقاهه تو تلویزیون بود...هود بود...یه ماشین بود از کوچه رد شد...صدای قار و قور شکم بابا علی بودچشمک...

چند وقتی میشه یاد گرفتی از تختت میری بالا و میای پایین هر شب چند بار تمرینش میکنی.به دستشویی رفتن علاقمند شدی.وقتی میکم بریم تو دستشویی بشورمت نمیای اما اگه بگم بریم جیش کن فواره بزنی میپری تو بغلم میگی میام میایم...پباره بزنم...خودتم بلدی خودتو بشوری...از بس که مرد شدیلبخند.بعضی وقتها دستاتو باز میکنی میگی مامان دیدا بیا...بیا تو بغلم...بعد که میام تو بغلت میگی دوست دالم...منم میگم عاشقتم...تمام دنیا برای من از آغوش تو کوچیکتره مامان.

دیشب برات شیر پاکتی کاله گذاشته بودم روی یخچالت که بخوری.طبق معمول نی زدی توش و میخواستی بریزی توی استکانت که خوب از ظرفیتش بیشتر بود ریخت.منم گفتم نکن مامان ...نریز بخور.اونوقت تو رفتی سراغ بابا علی  خیلی جدی بهش گفتی بابا علی نکن میدونی تیه؟ کلی خندیدیم...آخه شبا که میری تو اتاق بابوبا رو بهم میریزی بهت میگن نکن گوش نمیکنی ...بعد که دیگه نا امید میشن میگن نکن میدونی یعنی چی؟

از رنگها آبی رو که بلد بودی الان زرد و سبز و صورتی و قرمز هم یاد گرفتی .به صورتی میگی صوتتی .

امشب عمو سیروس و سام اومده بودن خونمون برای رفع اشکال شیمی.آخه سام امتحان شیمی داشت.سایه جون هم که هفته پیش رفته بود آلمان و همراهشون نبود.اول یه کم رودربایسی داشتی و خجالت کشیدی ولی بعد دیگه نمایش دادنات شروع شد.سام که از اتاق اومد بیرون بهت سلام کرد و باهات دست داد.امیدوارم ازش آبله مرغون نگیری  ....(خدایااسترس ) بعدشم دوباره عکسای مهد کودک بچگیهاشو به همه نشون داد و تاکید کرد بریم اونجا ثبت نامت کنیم.بعد وقتی یه کلمه حرف زدی کلی ذوق کرد گفت مگه حرف میزنه؟منم گفتم چه شعری میخوای بگم برات بخونه.آخه خیلی پسر با محبتیه...خیلی دوست داره مامان.البته ایشون الان سوم دبیرستان هستن پارسال هم المپیاد فیزیک قبول شد از بس که مثل دختر عموش با هوشه چشمک.وقتی هم میرفتن بلند گفتی خدا پظ و با ی بای ...البته تعارفت کردن همراهشون بری که گفتی نه نمیشه و از ترس اینکه مبادا با خودشون ببرنت رفتی تو خونه.

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)