واسونک
دیروز بابا علی مرخصی بود .ظهر رفتیم سپیدان برف ببینی که متاسفانه باد شدید میومد و اصلا از ماشین پیاده نشدیم.بابا جون توی یه کاسه برات برف آوردن و یه کمی هم خوردی.بعدشم از شاطر عباس ناهار گرفتیم آوردیم خونه.سر راهم یه کمی توی پارک سرسره بازی کردی و به زور آوردیمت خونه.ته چین خیلی دوست داری .حسابی خوردی .دوغ هم خوردی.شب هم نمیدونم چی شده بود که اینقدر آتیش باروندی.اونقدر داد میزدی با صدای بلند که گوشم درد گرفته بود.رفته بودی تو تختت بلند بلند میخونید:
جنگه جنگه ساز میادو
از بالای شیراز میاد
آی حمومی آی حمومی ....
یار مبارک بادا.....
اونقدر داد زدی که بابا جون هم صداتو شنیده بود.آخر شب دیگه خیلی اذیتم کرده بودی نمیزاشتی پوشکت کنم .بهت گفتم میدمت به آشغالی ببردت.تو هم گفتی اونکه فقط آشغال میبره.گفتم نه بچه بد هم میبره.تو هم گفتی من که بچه خوب هستم .بچه بد نیستم.منم از رو رفتم دیگه.به زور بردمت پایین پیش بابا جون تا یه کم خونه رو مرتب کنم.