کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

یک مرد کوچک

باغ من

1392/1/25 20:07
نویسنده : مامان
408 بازدید
اشتراک گذاری

25/1/92

تازگی ها دیگه شب پیش ما نمیخوابی.میری پایین پیش بابا جون.روز هم که اونجایی.وقتی میام پیشت اونقدر دلم برات تنگ شده که همش میخوام بغلت کنم و ببوسمت اما خیلی خوشت نمیاد.عوضش وقتی خودت داوطلبانه میای تو چشمام زل میزنی و میخندی و لپمو میکنی و بوسم میکنی از فرصت استفاده میکنم و محکم بغلت میکنم.دیشب چوب لباسی اتاق بابا جون رو کشیدی و افتاد روی سر بابا جون و کلی درد گرفت.صبح هم تا 10 و نیم خواب بودی.بیدارت کردم و همه با هم رفتیم باغ .این دفعه رفتیم باغ خودمون.بعد از یکسال بالاخره با تموم شدن قسطهای خونه تونستیم بهش سر بزنیم .از همون اول باغ رو تقسیم کردی و اولی رو برداشتی برای خودت.شیر آبش رو پیدا کردی و بازش کردی .میرفتی داخل ببینی آب میاد پای درختها یا نه!

 

بابا جون با وجودی که دندون درد داشتن و به خاطر بی خوابی شب قبل خیلی حالشون خوب نبود اما جلوی در پشتی رو درست کردن تا ماشین بتونه بره داخل.برای اولین بار ماشینمون رو هم بردیم تو.جنابعالی هم بیلت رو برداشته بودی و میگفتی: علی...علی بیل نزن .بعد زود بیل خودتو میزدی تو گل و گل برمیداشتی و میریختی کنار.جالبه که وقتی میخوای به بابا علی دستور بدی میگی علی!

بعد هم من و تو با هم رفتیم گردش توی باغ تا بابا ها بتونن به کارشون برسن.از مراحل نصب در گرفته تا منبع آب و لوله کشی و سیم کشی و خلاصه هر چی به ذهنم میرسید گفتم.تو هم که ماشالا هزار ماشالا هر یه جمله ای که من میگفتم صد تا سوال میپرسیدی .مثلا گفتم وقتی برق وصل شد آیفون میزنیم دم در هرکی اومد در بزنه...بعد تو میگفتی یعنی کی بیاد دم در؟من میگفتم مادر جون .بازم میپرسیدی از کجا میاد...خلاصه به همین ترتیب مثل قطار سوال ردیف میکردی پشت سر هم.آخر کار هم به منبع رسیدیم و اون هاپویی که توی انباری کنارش لونه کرده و بچه دار شده .توله هاشو بهت نشون دادم و ازت پرسیدم چه رنگی هستن؟تو هم گفتی یکیشون سیاهه.

 

اینجا وقتی میخواستم ازت عکس بگیرم دوربین پیشم نبود.بهت گفتم همینجا بمون تا من برم دوربین رو بیارم .چون میدونستم حرفمو گوش میکنی تنهات گذاشتم رفتم اونطرف باغ که دوربین بیارم که وسط راه یادم اومد اگه مامان این توله ها از راه برسه ممکنه بهت حمله کنه.خلاصه دویدم دوربینو برداشتم و زود برگشتم تو هم حرفمو گوش کرده بودی و از جات جم نخورده بودی.قربون پسر حرف گوش کنم برم من...

بابا علی از یه بیرون بر غذا گرفت و خوردیم و بعد هم کلی ابر سیاد یه دفعه اومدن توی آسمون و جمع کردیم که برگردیم که همون موقع بارون گرفت.عجب هوایی بود..بین راه وایسادیم تا شما رعد وبرق ببینی .چون دشت بود کاملا مشخص بود.اونقدر از دیدن رعد و برق ذوق زده شده بودی که با ذوق برام تعریف میکردی چی دیدی.تمام راه برگشت هم توی بغل بابام بودی و من کلا شرمنده ی بابا هستم.ولی چیکار کنم که عاشق باباجون هستی و اصلا به من محل نمیزاری...

اینم شکوفه های گیلاس ...عکس گرفتم تا برات یادگاری بمونه.

 

 

کیارش:

بابا علی من دارم این لوله هارو برات درست میکنم که آب بیاد توش:


  و اما از چیزی بگم که تازگی یاد گرفتی:

دومین سوره ای که یاد گرفتی: سوره کوثر

بسم الله الرحمن الرحیم

انا اعطیناک الکوثر. فصل لربک والنحر .. همین دو تا آیه رو فعلا حفظی..

در پناه حق باشی عزیزم

 لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

بهار(مامانی شهراد)
26 فروردین 92 13:42
سلام عزیزم گل پسری چه عکسای قشنگو بهاری ای داره.گلم تشویقش کن که سوره هارو خوبه خوب یاد بگیره.راستی آپم
سمانه مامان پارسا جون
26 فروردین 92 19:54
سلام عزیزم خوبید خوشید؟ باغ خیلی زیبایی دارید مبارکتون باشه شکوفه ها هم خیلی قشنگ بودن عکسهاتون بسیار زیبا بود همیشه خوش و سلامت باشید گلم
مريم مامان كيارش
27 فروردین 92 13:42
باغ گردي هم كيف ميده ها سال نو مبارك كيارش كوچولو
رضوان مامان رادین
28 فروردین 92 16:56
وای چه باغ قشنگی...شکوفه هاش منو کشته
مهسا مامان کیارش
30 فروردین 92 17:16
عکسات خیلی خوشگلن از همه خوشگلتر طبیعت اونجا و کیارش کوچولوی الهی بگردمت
مامان زهرا
1 اردیبهشت 92 5:15
بهار(مامانی شهراد)
1 اردیبهشت 92 18:21
مامانی پست جدید بزار دیگهآپم گلم
مامان بردیا
25 اردیبهشت 92 9:49
سلام.چه گلای نازی دارین.ماشالا.به ما هم سر بزنین.اجازه بدین لینکتون کنم.