کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

یک مرد کوچک

دستا بالا!

کار جدید پسر مامان اینه که هر کاری که انجام میده بعدش میشینه و دستاش و میبره بالا و نگه میداره و مارو نگاه میکنه و بعد برا خودش دست میزنه.نمیدونم اینکارو از کی یاد گرفته و چه معنی میده ولی خیلی جالبه.دست مامانش درد نکنه ! پسرم نی نای نای هم میکنه...وایمیسه و خودشو تکون میده و دست میزنه! آخه مامان ماه محرم و این کارا؟   اصلا نمیدونم چطوری یاد گرفته چون ما تو خونه اصلا نی نای نای نمیکنیم! خیلی وقتم هست که دالی موشه میکنه.میره پشت دیوار میشینه . هی سرش رو میبره پشت دیوار و میاره بیرون و دست میزنه!  
8 آذر 1390

خدا

من تازگیها ایمان آوردم به اینکه پرستش خدا تو فطرت آدماست. پسرک من یه فرشته ی کوچیکه که خدا برام فرستاده .خنده هاش آدم رو تا بهشت میبره.فرشته وقتی میخوام لباسشو عوض کنم خوب صبر میکنه و زیر چشمی منو میپاد.تا دید لباساش آماده شدن با سرعت نور دستشو میگیره به لبه ی تخت و سرشوکج میکنه ومثل جت از دستم در میره.منم به جای اینکه هی حرص بخورمو سعی کنم برشگردونم تو دلم قند آب میشه و خندم میگیره.اصلا میزارم بره که هی بیشتر تو دلم قند آب کنم ! هی ذوق کنم از هدیه ای که خدا برام فرستاده.وقتی به دنیا میومد تا 10 روز اسم نداشت .منم بهش میگفتم خداداد...بعدشم میگفتم عزیزمی ...همینطور همینطوری شد  خداداد عزیزی!  خلاصه اینکه این فرشته ی من مثل همه...
5 آذر 1390

مورچه

کیارش دیروز مورچه توی حیاط رو مسخره میکرد! وقتی با خاله جون رفته بود توی حیاط که آفتاب بگیره یه مورچه دیده بود .مورچه هی از روی دیوار میافتاده و کیارشم بلند بلند قه قه میخندیده ازش! خاله هم که میبینه کیارش بالاخره از یه چیز خوشش اومده با کاغذ مورچه رو مینداخته و کیارش بلند بلند میخندیده.بیچاره مورچه!
3 آذر 1390

خواب ناز فرشته ی من

ساعت ١٢ و نبمه ولی بابا هنوز نیومده.بی خوابی به سرم زده. اومدم بهت سر بزنم دیدم توی خواب نازی.برخلاف همیشه که روی شکم میخوابیدی الان دل بالا خوابیدی ٤ دست و پاتو باز کردی و به جای اینکه پتو روی تو باشه تو روی پتویی! الهی من فدای خوابیدنت بشم عزیز دلم.اگه بیدار نمیشدی حتما ازت عکس میگرفتم. خدایا فرشتمو ازم نگیر....
7 آبان 1390

عزیز من هشت ماهه شده!

عزیز من امروز هشت ماهه شدی و من خیلی خوشحالم از اینکه فرشته ای مثل تو رو دارم.تو روز به روز شیرین تر میشی و من روز به روز بیشتر به تو وابسته میشم.            امروز قرار بود بریم برای قد و وزن که چون بابا مرخصی گرفته بود تا کارهای  بانکی رو انجام بده قرار شد یه روز دیگه شما رو ببریم چکاپ که من به خاطر این موضوع از شما معذرت میخوام! در عوض توی راه برات یه کلاه خوشکل خریدم  و یه جعبه شیرینی به مناسبت ٨ ماهه شدنت. امروز توی بانک حسابی همه رو سرگرم کرده بودی.بلند بلند آواز میخوندی و ماما و بابا  و دد میگفتی و میخندیدی.ماشالا به اون صدای بلندت مامان.همه برمیگشتن نگات...
28 مهر 1390