کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

یک مرد کوچک

مادر جون

امروز مادر جون یه عمل سخت دارن.وقتی داشتن وسایلشونو جمع میکردن که برن بیمارستان شما هم یه جیغ بلند زدی.انگار فهمیده بودی ما همه استرس داریم و نگرانیم و مادر جون میخوان برن بیرون.عزیزم مادر جون امروز کلی شما رو بغل کردن.حتی موقع جمع کردن وسایلشون هم شما بغلشون بودی. الهی من فدای تو بشم که دیگه تا چند هفته نمیتونی بری بغل مادر جون...کاش میتونستی برای مادر جون دعا کنی تا نتیجه عملش خوب باشه.قربون اون دل پاکت برم من.مادر جون به جای اینکه نگران خودشون باشن همش به فکر تو بودن که دیگه عصرها نمیتونن باهات بازی کنن.الهی من فدای خنده هات بشم مامان.
5 دی 1390

دندون 3

دیشب آینه روی میز منو گرفته بودی جلوت و خودتو که میدیدی میخندیدی.منم از فرصت استفاده کردم و لثه هاتو تو آینه دیدم.مبارکت باشه مامان .بالاخره دندون پیشین بالا رو هم در آوردی.بعد از اون همه دردی که کشیدی.برات دو تا مسواک انگشتی خریدم که دندونات رو تمیز کنم خدای نکرده دندونات خراب نشن. ...
28 آذر 1390

جاروبرقی

دیروز ظهر توی اتاقت باهات بازی میکردم.یهو رفتی جلوی جارو برقی پشت در نشستی و هی برای خودت یه چیزایی میگفتی و به من نگاه میکردی.آخرشم دیدی من نمیفهمم منظورت چیه شروع کردی به بای بای کردن به جاروبرقی! منم  گفتم جاروبرقی بابای .بعدشم شما گفتی : د د .فکر کنم منظورت این بود که جاروبرقی از اتاقت بره بیرون! آخه اصلا ازش خوشت نمیاد!
28 آذر 1390

بای بای برای مامان

چند شب پیش وقتی میخواستم بخوابونمت یه کم شیر خوردی و بعد از دستم در رفتی و جلوم نشستی و شروع کردی به بای بای کردن! اینقدر خندم گرفته بود که به بابا گفتم باید تورو نگاه کنه.خیلی خوشحالم کردی شیطون مامان.اولین بار بود که اینقدر قشنگ بای بای میکردی.دستاتو کامل تکون میدادی و انگشتاتو هم از هم باز کرده بودی. دیشب برای اولین بار برات قصه گفتم و تو هم سرتو آروم گذاشتی روی دست من و خیلی آروم خوابت برد.البته کنار من! منم تا صبح مجبور شدم مچاله بشم و بخوابم!
27 آذر 1390

آیه الکرسی

خوب بازم منم و کیارش و گوش درد + یه اتفاق بد: خوردن بینی کیارش به لبه تخت در حین سقوط آزاد به سمت پایین! البته خدا رحم کرد و بابایی گرفتش فقط فکر کنم بینی اش شکسته.یه خط قرمز افتاده رو صورتش از ابروی راستش اومده رو بینی اش تا بالای لبش ! بچم خون دماغ هم شد.بابایی اینقدر ترسیده بود و ناراحت بود که از اون موقع تا حالا کمرش گرفته.منم که خدا رو شکر اون لحظه دست و پام رو گم نکردم و به داد بچم رسیدم فقط اونقدر شوک بهم وارد شده بود و ناراحت بودم که دیگه نمیتونستم حرف بزنم. آخه چی بگم؟ دوروز پشت سر هم نزدیک بود از تخت بیافتی مامان.خدا سومیش رو به خیر کنه. خدایا به بچم رحم کن. بسم الله الرحمن الرحیم. الله لا اله الا هوالحی القیوم لا تاخذه س...
24 آذر 1390

بای بای

امروز صبح با کیارش و بابایی رفته بودیم بانک.من با رییس بانک صحبت میکردم.کیارش هم تو بغل بابایی نشسته بود .یه دفعه یه دختر خانوم خوشکل وارد شدن و آقا پسر منم دست و پاشو گم کردو هی بازبون خودش دختررو صدا میکرد و وقتی میدید دختر خانوم اصلا توجهی بهش نمیکنه دست به کار شدو برای بار اول بای بای کرد! اینم از روزگار ما! میبینین تورو خدا؟ ما خودمونو کشتیم که یه بار برامون بای بای کنه نکرد اونوقت تا چشمش به یه دختر خوشکل خورد شروع کرد به بای بای کردن! آخه پسر مامان! از الان باید بدونی که دختر خانما همینطوری جوابتو نمیدن...باید کلی ناز بخری تا یه کم بهت توجه کنن. الهی من قربون بای بای کردنت برم فرشته ...
10 آذر 1390