وقتی که یار میرسد...
صدای باز شدن در پارکینگ که میاد خوشحال میشم.نه به خاطر اینکه میفهمم بابا داره میاد ...به خاطر اینکه مطئنم پسرم از دیدن پدرم خوشحال میشه.این خوشحال شدنش یه جور خاصه.حتی با دیدن من هم اینقدر به وجد نمیاد.بابا که میاد تو آشپزخونه بهش میگه: چطوری ببولم؟ اینم یکی ازون اصطلاحات رایج بین خودشون دوتاس! رمزه دیگه! پسرک من از اون لحظه به بعد دیگه میشه یه آدم دیگه.صداش بندتر میشه.خنده هاش قه قهه میشن و از خوشحالی دور خودش میچرخه! روزهایی بودن که از پنجره ی یک آپارتمان در طبقه ی نهم یک مجتمع بزگ در کشوری با مردم عرب زبان که امروز به خاک و خون کشیده شده به باغچه نم خورده ی پایین نگاه میکردم ...به خاک سرخش...و به این فکر میکردم که ...اگر خبر بارداریم مادرم رو نگران میکنه حداقل مطمئنم پدرمو خوشحال میکنه.و اینکه پدرم از وقتی من رو در حالیکه درد میکشیدم با رد شدن از چراغ خطر و جلوش چشمای پلیس به بیمارستان رسوند تا به امروز در حقم مادری کرده ...درست زمانیکه مادرم از پدری کردن خسته بودن و نای مادری کردن نداشت!
دست پسرمو گرفتم و با هم داریم از پله ها بالا میریم.بهم میگه مامان لیدا من 2 تا بابا دارم...با یه لحنی میگه انگار 10 تا کشورو باهم فتح کرده.میگم واااای...خوش به حالت مامان! بلافاصله میگه مامان لیدا بابای تو کیه؟ میگم من بابا نمیخوام مامان دو تا بابات برا خودت! میگه تو بابا نمیخوای؟؟ میگم نه! انگار با این حرفم خیالش راحت میشه و دیگه عذاب وجدان نداره بابت بابا صدا کردن بابای من!