دلتنگی
دیروز رفتیم خونه ی مامان برگ پدر آقا کیارش.ایشون غریبی میکردن و بغل کسی نمیرفتن.آخه خوابشون میومد.اما وقتی عمه زهره اومد زود میخواست بره بغل عمه زهره...آخه عمه چادر پوشیده بود و کیارش اونو با مادر جونش اشتباه گرفته بود!البته خیلی زود فهمید اشتباه کرده و دوباره نق زد و برگشت بغل مامان.