کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

یک مرد کوچک

دلتنگی

دیروز رفتیم خونه ی مامان برگ پدر آقا کیارش.ایشون غریبی میکردن و بغل کسی نمیرفتن.آخه خوابشون میومد.اما وقتی عمه زهره اومد زود میخواست بره بغل عمه زهره...آخه عمه چادر پوشیده بود و کیارش اونو با مادر جونش اشتباه گرفته بود!البته خیلی زود فهمید اشتباه کرده و دوباره نق زد و برگشت بغل مامان.
10 دی 1390

مادر جون

امروز مادر جون یه عمل سخت دارن.وقتی داشتن وسایلشونو جمع میکردن که برن بیمارستان شما هم یه جیغ بلند زدی.انگار فهمیده بودی ما همه استرس داریم و نگرانیم و مادر جون میخوان برن بیرون.عزیزم مادر جون امروز کلی شما رو بغل کردن.حتی موقع جمع کردن وسایلشون هم شما بغلشون بودی. الهی من فدای تو بشم که دیگه تا چند هفته نمیتونی بری بغل مادر جون...کاش میتونستی برای مادر جون دعا کنی تا نتیجه عملش خوب باشه.قربون اون دل پاکت برم من.مادر جون به جای اینکه نگران خودشون باشن همش به فکر تو بودن که دیگه عصرها نمیتونن باهات بازی کنن.الهی من فدای خنده هات بشم مامان.
5 دی 1390

دندون 3

دیشب آینه روی میز منو گرفته بودی جلوت و خودتو که میدیدی میخندیدی.منم از فرصت استفاده کردم و لثه هاتو تو آینه دیدم.مبارکت باشه مامان .بالاخره دندون پیشین بالا رو هم در آوردی.بعد از اون همه دردی که کشیدی.برات دو تا مسواک انگشتی خریدم که دندونات رو تمیز کنم خدای نکرده دندونات خراب نشن. ...
28 آذر 1390

افتاد!

تازگیها وقتی یه چیزی رو میندازی زمین بعدش میگی تاد...یعنی افتاد. وقتی میگم کیارش دی دی آم بده میری ماشینتو میاری و میدی دستم. وقتی میگم دی دی آم آم کن دستتو میزاری روی ماشینت و همراه خودت روی زمین میکشی و میبری .درست همونطوری که من ماشینتو جلوت راه میبرم! وقتی استوانه هوشتو برات روی هم میچینم میگم یکی.دوتا .سه تا.....تو فقط میگی د تا یعنی سه تا و سریع حمله میکنی به استوانه هایی که من رو هم چیدم و خرابشون میکنی و میشینی و منتظر میشی تا تشویقت کنم. وقتی میگم بالا بالا بزرگ بزرگ ...دو تا دستتو میبری بالا. تا صدای آهنگ از تلویزیون میشنوی خودتو به شدت تکون میدی و هی میری اینور و اونور!     ...
28 آذر 1390

جاروبرقی

دیروز ظهر توی اتاقت باهات بازی میکردم.یهو رفتی جلوی جارو برقی پشت در نشستی و هی برای خودت یه چیزایی میگفتی و به من نگاه میکردی.آخرشم دیدی من نمیفهمم منظورت چیه شروع کردی به بای بای کردن به جاروبرقی! منم  گفتم جاروبرقی بابای .بعدشم شما گفتی : د د .فکر کنم منظورت این بود که جاروبرقی از اتاقت بره بیرون! آخه اصلا ازش خوشت نمیاد!
28 آذر 1390

بای بای برای مامان

چند شب پیش وقتی میخواستم بخوابونمت یه کم شیر خوردی و بعد از دستم در رفتی و جلوم نشستی و شروع کردی به بای بای کردن! اینقدر خندم گرفته بود که به بابا گفتم باید تورو نگاه کنه.خیلی خوشحالم کردی شیطون مامان.اولین بار بود که اینقدر قشنگ بای بای میکردی.دستاتو کامل تکون میدادی و انگشتاتو هم از هم باز کرده بودی. دیشب برای اولین بار برات قصه گفتم و تو هم سرتو آروم گذاشتی روی دست من و خیلی آروم خوابت برد.البته کنار من! منم تا صبح مجبور شدم مچاله بشم و بخوابم!
27 آذر 1390