شیرین زبون ما
دیشب با کیارش رفتیم پارک آزادی.توی راه ماه رو تو آسمون پیدا میکرد و میگفت : مامان ... ماه .هر بار که ماشین تغییر مسیر میداد دوباره تو آسمون رو نگاه میکرد و دنبال ماه میگشت.یه بار که ماه دیده نمیشد نزدیک بود گریه کنه براش! کوه دراک رو نشونش دادم ...تا آخر هی میگفت مامان ... کو . به پارک که رسیدیم خیلی شلوغ بود.اول توی بغل باباش به نی نی هایی که سوار قایق توی آب بودن نگاه میکرد و توضیح هم میداد: بابا...نی نیا...آپ . بعدش بردیمش ماشین سواری .ازین ماشینایی که پول میندازن توش و تکون میخوره.همه ی نی نی ها ی هم سنش قشنگ روی ماشینا نشسته بودن و آم آم میکردن اما ایشون بیشتر از دو دقیقه روش طاقت نیاورد.آخه ایشون پشت ماشین واقعی نشسته و...