کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

یک مرد کوچک

شیرین زبون ما

دیشب با کیارش رفتیم پارک آزادی.توی راه ماه رو تو آسمون پیدا میکرد و میگفت : مامان ... ماه .هر بار که ماشین تغییر مسیر میداد دوباره تو آسمون رو نگاه میکرد و دنبال ماه میگشت.یه بار که ماه دیده نمیشد نزدیک بود گریه کنه براش! کوه دراک رو نشونش دادم ...تا آخر هی میگفت مامان ... کو . به پارک که رسیدیم خیلی شلوغ بود.اول توی بغل باباش به نی نی هایی که سوار قایق توی آب بودن نگاه میکرد و توضیح هم میداد: بابا...نی نیا...آپ . بعدش بردیمش ماشین سواری .ازین ماشینایی که پول میندازن توش و تکون میخوره.همه ی نی نی ها ی هم سنش قشنگ روی ماشینا نشسته بودن و آم آم میکردن اما ایشون بیشتر از دو دقیقه روش طاقت نیاورد.آخه ایشون پشت ماشین واقعی نشسته و...
11 شهريور 1391

چکاپ پایان 18 ماهگی

امروز صبح درست وسط کار یادم اومد از  4 ماه پیش نوبت دکتر داشتی.به مادرجون زنگ زدم و گفتم و زود کارامو کردم و اومدم خونه ی مادر جون و با هم بردیمت دکتر.گفت یه بچه کاملا سالمی و هیچ مشکلی نداری خدارو شکر. توی راه برگشتن داشتیم با مادر جون میگفتیم لهچه شما خیلی شیرازی شده که یه ذفعه خودت گفتی: پلو (با کسره پ و تشدید لام بخونید)(pellow) !  آخه در حالت عادی میگی پله! ولی تا کلمه ی شیرازی رو شنیدی گفتی پلو ! خیلی خندیدیم. همیشه به چراغ میگی حاق ولی وقتی میگم شیرازی بگو میگی حاقو...یا مثلا به آقا میگی آقاقو که ما بخندیم! خیلی ناقلا شدی پسر....   ...
4 شهريور 1391

وقتی کیارش هوس لباس شستن میکنه!

وقتی آقا کیارش هوس میکنن خودشون لباساشونو بشورن و مامانشون هم کاری از دستش برنمیاد جز اینکه سر خودشو با عکس گرفتن از گل پسر گرم کنه و به فاجعه ای که قراره توی خونه اتفاق بیافته فکر نکنه:                                                                           &...
2 شهريور 1391

favicon

دیروز برای وبلاگت favicon طراحی کردم اما هنوز نمایش داده نمیشه.فکر کنم باید کمی صبر کنم. اینم قالبای قبلی وبلاگ جناب آقای کیارش خان:   ...
2 شهريور 1391

یه شاهکار پدرانه !

خوب اینم از شاهکار بابا . فقط کافیه چند دقیقه با هم تنها باشید....همچین نتیجه هایی عاید من میشه این عکسو وقتی خواب بوده گرفتم. اینم آخرین ورژن لا لا کردن آقا کیارش با خالکوبی که بابا براش کشیده ...
2 شهريور 1391

کیارش و امینه

کیارش و بابا جون  در حال خوندن کتاب امینه( به قول کیارش آمنه ):        فکر کنم الان دیگه کاملا امینه و پدرش و مادرش و شوهرش و بچه هاش رو میشناسی و قصه زندگیشو میدونی! از بس که هر روز ظهر مزاحم کتاب خوندن پدر من شدی...البته که پدرم مهربونتر از منه و حسابی با هم رفیقین! تا این حد که کتاب بیچاره رو هر روز ازشون میگرفتی و فرار میکردی و کتابو پرت میکردی وسط سالن و قاه قاه میخندیدی! امینه که درب و داغون شد ...حالا نوبت کتاب بعدیه! خواجه تاجدار ...به نفعته با این یکی ملایمتر رفتارکنی آخه مادرجون این کتابشو خیلی دوست داره و شوخی هم باهات نداره!   ...
2 شهريور 1391