کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

یک مرد کوچک

بهانه ای برای جشن

6/7/91 از یه هفته قبل وسوسه شده بودم جشن یک سالگیت رو روز تولد بابا برگزار کنم .هم بهانه ای بود برای جمع شدن فامیل هم دیگه ناراحت نبودم که چرا نتونستم یک ساله شدنت رو جشن بگیرم. اول نظر مادر جون رو پرسیدم و وقتی دیدم فداکارترین مادر دنیا رو دارم که حاضره در سخت ترین شرایط هم کمکم کنه بیشتر مصممم شدم اینکارو انجام بدم.بابا هم موافق بود و خیلی دوست داشت خانواده خودش رو مهمون کنه و خوشبختانه فرصتش فراهم شد. قرار شد مادر جون سالاد الویه درست کنن و سمبوسه رو هم من از بیرون سفارش بدم .سفارش کیک و بقیه کارا رو هم با بابا دوتایی انجام دادیم.دوست داشتم کیک کفشدوزک برات سفارش بدم.خوشبختانه قنادی آلما هم کیک مورد نظر من رو سفارش میگرفت هم خیلی...
6 مهر 1391

خریدهای پاییزه

این لباس راحتی رو برای شبهای خنک پاییز و شبهای سرد زمستون برات خریدم.لایه ی داخلش از پنبه اس و بدن کوچیکت رو گرم نگه میداره.       این بلوز و شلوار رو برای بیرون رفتنت خریدم.کلی فکر کردم تا اینا رو انتخاب کردم.چون همراهم نبودی میترسیدم اندازت نباشن . ...
5 مهر 1391

شیرین کاری های ماه نوزدهم

    این روزا خیلی ناقلا شدی.قبلا از مبل و صندلی بالا میرفتی ولی نه با این شدت! کافیه چیزی رو بخوای که در دسترس نباشه .اول یه کم فکر میکنی و بعد فوری میری یه صندلی میاری و میری ورش می ایستی و به چیزی که میخوای میرسی.اگر هم بالا تر باشه میری روی دسته صندلی می ایستی.اینجاست که من قلبم میریزه از ترس ...میام بغلت میکنم تا چیزی رو که میخوای برداری.مهم نیست چه بلایی سر وسایل خونه میاد.همه چیزم فدای یه تار موی تو. درست صبح عید فطر بود که من پریشون از خوابی که دیده بودم بیدار شدم.خوب دیده بودم از روی میز آشپزخونه افتادی پایین و از سرت خون میاد و من برده بودمت بیمارستان و ....همش مواظب بودم اتفاق بدی برات نیافتاده.قرار شد بابا املت...
2 مهر 1391

چله گاه

 22/6/1391 روز جمعه از طرف شرکت بابا به یه باغ در چله گاه سپیدان دعوت شدیم. شک داشتیم بریم یا نه. اما اصرار همکارای بابا باعث شد برخلاف پارسال که توی مهمونی شرکت نکرده بودیم به چله گاه بریم.لحظه آخر که میخواستیم از خونه بریم آبپاشی رو ه از هایپر برات خریده بودم برداشتم .گفتم حتما اونجا دلت میخواد آب بازی کنی.توی راه دو تا بستنی خریدیم و شما بستنی منو خوردی و تمام شکلاتاشو به لباسم مالیدی...نوش جونت عزیز دلم. حالا عکسای آب بازی گل پسر: اون روز اونقدر آب بازی کردی که هر چند دقیقه یه بار من و بابا لباسای شمارو عوض میکردیم.مابین آب بازی آنتراک هم به خودت میدادی و میومدی لباساتو که گذاشته ...
22 شهريور 1391

کیارش و فامیل پدری

امشب رفتیم منزل پدر بزرگ پدری کیارش برای دیدن مامان بزرگ و آقا جون که از سفر مشهد و شمال برگشته بودن.زهرا اونجا بود با مادر بزرگ مادری بابا.غریبی نکردی اما زهرا واقعا مزاحمت بود.یه لحظه ازت غافل شدم آنچنان هولت داد که محکم از پشت با سر خوردی زمین.همش به فکر این بود که هولت بده و خفت کنه.میخواستم غذا بهت بدم میومد دستشو میکرد تو ظرف و نخود فرنگیهاشو میخورد.براش یه قاشق دیگه آوردم که بهش بدم بخوره اما فقط به خرابکاری علاقه داشت.میدوید و جیغ میکشید .تو هم اداشو در میاوردی.اقتضای سنشه دیگه کاریش نمیشه کرد.اما کلا با اونا رو دربایسی داشتی و روت نمیشد هنر نمایی کنی.مادر بزرگ بابا رفت بالا وقلیون کشید شما هم تا حالا همچین چیزی ندیده بودی.رفته بود...
20 شهريور 1391

کیارش و عمو حمید

پنج شنبه شب رفتیم خونه ی عمو حمید و الهه جون .یه سبد گل خریدیم و بردیم .توی راه  کیارش مرتب میگفت عمید عمید .شانس آوردیم به خونمون نزدیک بود وگرنه اونقدر عجله داشت برسه به خونه عمو حمید که آخرای راه داشت شروع میکرد به داد  بیداد و گریه. همین که الهه جون بهش گفت بیا بریم توپپ برات بیارم فوری پرید بغلش و باهاش دوست شد.یه سبد پر توپ هدیه گرفت به علاوه یه لباس خیلی خوشکل که از مشهد براش سوغاتی آورده بودن. بعد از یکی دو ساعت هم دیگه حوصلش سر رفت و رفت دم در تا بره بیرون که چون در قفل بود نتونست.خیلی هم تلاش کرد با کلیدی که توی در بود بازش کنه اما نتونست و طبق معمول اومد سراغ من: مامان...بیا...در... شیرین زبونیهاش: وق...
16 شهريور 1391

دندان 12

در همون مدتی که نی نی وبلاگ مشغول به روز کردن خودش بود گل پسر مامان دوازدهمین دندونش رو هم دراورد و به جمع دوازده دندونیها پیوست.   ...
15 شهريور 1391