کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

یک مرد کوچک

جمله های کیارشی

١٥/٨/٩١ دیشب روی اپن آشپزخونه نشسته بودی.مادر جون بالا بودن.ماژیکای من روی اپن بود.گفتی: تاتن...اینا مامان داده. مادر جون خیلی خوشحال شدن.کلی قربون صدقت رفتن.تو هم خوشت اومده بود ده بار دیگه تکرار کردی.      اینم آخرین ورژن نظم کیارشی:         ...
16 آبان 1391

مامان آرایشگر میشود!

بالاخره امروز صبح بعد از یه مدت طولانی موهاتو کوتاه کردم! دم دمای بیدار شدنت بود و داشتی غلط میزدی و زیر چشمی منو میپاییدی که ببینی کنارت هستم یانه .منم از فرصت استفاده کردم و قیچی رو آوردم.اول حسابی نازت کردم تا ازاینکه به موهات دست میزنم ناراحت نشی و فکر کنی بازم دارم نازن میکنم.بعدم کمی روی موهاتو کوتاه کردم.وسطاش یه کم بو برده بودی و زیر چشمی که نگاه کردی دیدی یه کم مو روی تشک ریخته .بلند شدی و بهش اشاره کردی و با تعجب گفتی: مامان...این! منم گفتم این موئه و ریختمشون توی سطل کنار دستم.تو هم خیالت راحت شد و دوباره خوابیدی و منم به کارم ادامه دادم.یه بار دیگه هم بیدار شدی و باز یه دسته مو روی تشک دیدی و گفتی مامان این اوندا... یعنی...
11 آبان 1391

دومین پاییز

امسال دومین پاییز کیارشیه منه.اولین بارون پاییزی که اومد کیارشم سرما خورده بود .اما زود زود خوب شد.رعدو برق که میومد گفتم مامان داره رعد و برق میاد. اونوقت ایشون دیگه ول کن نبودن.مدام میگفت : مامان ....بق.....مامان ....بق..... منم اینطوری توضیح میدادم که : ابرا توی آسمون میخورن بهم....میگن تق....رعد و برق میاد ...بعد نم نم بارون میاد.دیگه هروقت صدای رعدو برق رو میشنید میگفت مامان بق...ابرا....تق....نم نم ....  چند روز بعد دوباره بارون بارید و من و کیارش با کالسکه رفتیم هواخوری.کیارش میگفت: مامان...هوا....نم نم...                   ...
10 آبان 1391

بازیگوش من

٩/٨/٩١ دیروز صبح تا ساعت یازده و نیم خوابیده بودی و بعد از ظهر خوابت نمیومد.6 شب خوابت گرفت و شیر خوردی و خوابیدی.خاله لیلی همراه شهرزاد و دایی رضا اومده بودن خونه مادر جون و وقتی خواب بودی خاله لیلی اومد بالا .ازش خواستم برام بگه شنیسل مرغ رو چطور دذست میکنه که خودش زحمتشو کشید و برام درست کرد.آخه تو این غذا رو خیلی دوست داری .خیلی هم خوشمزه شده بود.دستشون درد نکنه.خاله برای 2 دی ماه بلیط گرفته و من دیگه رسما هیچی خاله ندارم! دلم میخواد شب یلدا بریم خونه مامانی و برای آخرین بار دور هم باشیم.امیدوارم بشه و برنامم بهم نخوره.خاله لیلی خیلی دوست داره.اومده بود بچلوندت که خواب بودی.بعد از رفتنشون بیدار شدی و هنوز خواب آلود بودی و غر میزدی.روی...
10 آبان 1391

شیرین زبونیهاش

و اما جدیدترین جمله آقا کیارش: مامان ازین ممیه بده!   اینو که میگی دیگه دلم نمیاد بهت شیر ندم! خیلی دلم میخواد از شیر بگیرمت چون خیلی کلافم کردی.شب تا صبح...صبح تا شب...اگه یه نوزاد دیگه داشتم هم همینقدر باید بهش شیر میدادم.آخه الان تو فقط باید دو وعده در روز شیر بخوری نه اینقدر! غذا خوردنت که دیگه دیوونم کرده.آخه مامان جون ادعای استقلالت رو قرار بود بزاری واسه سه سالگی نه الان! حتی غذا رو هم میخوای خودت بخوری.من خیلی بهت آزادی میدم اما انگار بازم برات کمه.دیروز ظهر رفتی برای خودت یه قاشق یه بار مصرف از توی وسایل مادر جون پیدا کردی و بشقابت رو کوپ کردی روی میز و شروع کردی با قاشق خوردن! هی تو میخوردی میگفتی مامان ته هام....
9 آبان 1391

شیرین زبونی های نوزدهمین ماه

نوزده ماه از اومدنت میگذره و من هر روز عاشقتر میشم. نوزده ماه پیش فقط آقو میگفتی و الان تمام حرفای مارو میفهمی و با کلماتی که پشت سر هم میگی منظورتو به ما میفهمونی.گاهی جمله هم میگی.اونقدر حرف میزنی که وقتی میام بنویسم خیلیهاو یادم نمیاد. الان صبح جمعه است و تو  خیلی شیرین خوابیدی.بابا صبح زود رفته سرکار و بعد از ظهر برمیگرده. به خاطر اینکه توی آشپزخونه لیز خوردی و سرت زمین خورد و بابا جون اومدن بالا و من رو دعوا کردن بابا ی شما هم جوگیر شد و یه کوچولو من رو دعوا کرد که چرا نمیتونم تورو نگهدارم! منم خونسردیمو حفظ کردم و تذکر دادم که به عنوان پدر باید محیط خونه رو برای شما امن کنن وگرنه من تمام تلاشمو میکنم.بابا هم که منطقی .فو...
14 مهر 1391

کیارش و فامیل پدری

امشب رفتیم منزل پدر بزرگ پدری کیارش برای دیدن مامان بزرگ و آقا جون که از سفر مشهد و شمال برگشته بودن.زهرا اونجا بود با مادر بزرگ مادری بابا.غریبی نکردی اما زهرا واقعا مزاحمت بود.یه لحظه ازت غافل شدم آنچنان هولت داد که محکم از پشت با سر خوردی زمین.همش به فکر این بود که هولت بده و خفت کنه.میخواستم غذا بهت بدم میومد دستشو میکرد تو ظرف و نخود فرنگیهاشو میخورد.براش یه قاشق دیگه آوردم که بهش بدم بخوره اما فقط به خرابکاری علاقه داشت.میدوید و جیغ میکشید .تو هم اداشو در میاوردی.اقتضای سنشه دیگه کاریش نمیشه کرد.اما کلا با اونا رو دربایسی داشتی و روت نمیشد هنر نمایی کنی.مادر بزرگ بابا رفت بالا وقلیون کشید شما هم تا حالا همچین چیزی ندیده بودی.رفته بود...
20 شهريور 1391

کیارش و عمو حمید

پنج شنبه شب رفتیم خونه ی عمو حمید و الهه جون .یه سبد گل خریدیم و بردیم .توی راه  کیارش مرتب میگفت عمید عمید .شانس آوردیم به خونمون نزدیک بود وگرنه اونقدر عجله داشت برسه به خونه عمو حمید که آخرای راه داشت شروع میکرد به داد  بیداد و گریه. همین که الهه جون بهش گفت بیا بریم توپپ برات بیارم فوری پرید بغلش و باهاش دوست شد.یه سبد پر توپ هدیه گرفت به علاوه یه لباس خیلی خوشکل که از مشهد براش سوغاتی آورده بودن. بعد از یکی دو ساعت هم دیگه حوصلش سر رفت و رفت دم در تا بره بیرون که چون در قفل بود نتونست.خیلی هم تلاش کرد با کلیدی که توی در بود بازش کنه اما نتونست و طبق معمول اومد سراغ من: مامان...بیا...در... شیرین زبونیهاش: وق...
16 شهريور 1391