کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

یک مرد کوچک

دومین یلدا

امسال شب یلدا خونه اقا جون بودیم.فقط عمه زهره بود .عموحمید و عمه شهره تهران بودن.کلی حرف زدی و شعرخوندی براشون.بااون کلاه هندونه ایت کلی ذوقتو کردن مامان جون.تا سبزی توی سفره دیدی گفتی عمو سبزی فروش!اقا جون هم فوری شعر عمو سبزی فروش برات خوندن و تو کاملا حفظ شدی و براشون خوندی!همه چیز خوب بود تا 9شب که شما رفتی تو اشپزخونه به مامان جون گفتی هندونه بیارن.مامان جون هم ذوقتو کردن و زود هندونه اوردن گذاشتن جلوی بابا علی تا قاچ کنه.البته ذوق کردنشون کنترل شده اس چون وقتی زهرا هست اگه ببینه کسی به تو توجه میکنه خودشو میکشه.اما تو اونقدر شیرین شدی که دیگه نمیتونن جلوی خودشون رو بگیرن!خلاصه بابا علی اولین قاچ هندونه رو به تو داد و همین باعث شد زهرا ...
9 دی 1391

دمم

کیارش داره از شونه بابوبا میره بالا که کولی بگیره. دستتتو بده من بابا آخ چی شد؟ آخ دمم. . .آخ دمم!
3 دی 1391

پمپرز

امان از این پوشک! همیشه برات پمپرز میخریم.البته کار آسونی نیستا... یا بابا علی میره انوری برات میخره یا بابوبا.چند روز بود تموم شده بود برای همین از مولفیکس های باقیمونده استفاده میکردم.تا دیروز که اونقدر پاهات قرمز شده بود که دردش اذیتت میکرد و جیغ میکشیدی.قرار بود بابا علی بره برات پمپرز بخره اما شب که گفت کارش طول کشیده بابوبا طاقت نیاورد ناراحتیتو ببینه و خودش رفت برات خرید.البته بابا علی هم وقتی اومد خونه یه بسته پمپرز دستش بود! چند روزیه وقتی میخوای جیش کنی میکی جیش و تند میدوی سمت حمام...اما همون وسط راه میشینی جیش میکنی.خوب انگار وقتشه از پوشک بگیریمت.اما من ترجیح میدم از شیر دادن راحت شم و بعد بریم سراغ پوشک... کم کم داری مرد ...
29 آذر 1391

گاف یا ولخرجی

ظهر که میومدم خونه رفتم برات اسباب بازی بخرم کلی گشتم چیز خوبی ندیدم.چشمم خورد به بن بن بن.برداشتم نگاش کنم روشو بخونم یه خانمه گفت من برای نوم خریدم خیلی عالیه و این حرفا...منم برداشتم.یه خونه سازی هم خریدم.رسیدم خونه حمام بودی.لباساتو که تنت میکردم گفتم برات بن بن بن خریدم تو هم خوشحال شده بودی فکر میکردی الانه که با یه دریل بزرگ یا یه اره برقی بزرگ روبرو بشی هی میگفتی مامان کو بن بن بن.رفتم برات آوردم اول که تو ذوقت خورد چون اون چیزی که انتظارشو داشتی نبود.بعدم که اومدم با هیجان برات باز کردم و برگ هاشو نشونت دادم یکی یکی ازت پرسیدم اسم هرکدوم چیه تو همه ی فکر کنم 50 تاشو درست گفتی و من شدیدا ضایع شدم .آخه مثلا قرار بود چیز جدید یاد ب...
26 آذر 1391

کار بد

عصر جمعه است .نشستم پشت میز آشپزخونه.تند و تند دستور غذاهای مناسب برای کیارش و خودمون رو علامت میزنم. +مامان ... _جونم + داری کار بد میکنی؟ _ ....نه مامان ...دارم کار خوب میکنم +مامان داری کار بد میکنی؟ _ نه مامان دارم درس مینویسم.دارم کار خوب میکنم. تا آخر شب همین سوالو بیست بار ازم پرسید.     ...
26 آذر 1391

پسرک درس خوان من

_مامان من درس دارم + _من میرم تو اتاق خانم معلم میاد به من درس میده +جدا؟ _این درس من هس.(دفتر نقاشیشو میگه ) + چه خوشکل! _ مامان...این من هستم(مرد عنکبوتی روی دفتر نقاشی ).من...به به خوردم...بزیگ شدم...رفتم تو هبا.... + تو مرد عنکبوتیه خودمی.... ......................................... زمان رویش و ریزش دندانهای شیری ...
20 آذر 1391

عمو حمید

دیشب خونه ی عمو حمید بودیم البته شام رو مهمون عمه شهره بودیم.وقتی رفتیم تازه از خواب بیدار شده بودی و حال نداشتی .کم کم سرحال شدی و بازیگوشی کردی.زهرا جون هم بود و حسابی شیطونی میکرد.هر از گاهی هم میومد لپاتو بوس میکرد.شام کباب خوردی و وقتی میخواستیم میوه بخوریم اومدی گفتی مامان اینجا نشین.پاشو من بشینم.منم بلند شدم.رفتی رو صندلی و بعدشم رو میز .لبه میز نشسته بودی میترسیدم بیافتی واسه همین یه کمی هولت دادم که بری اونور تر.تو هم اعتراض کردی گفتی مامان هول نده! نمیدونستم اینقدر شیرین زبون شدی! آخر شب هم زهرا که از ساعت خوابش گذشته بود(آخه 8 شب میخوابه هرشب) کلافه شده بود و اذیت میکرد.میخواست کفشتو برداره بکنه پات تو هم فکر میکردی میخواد بردا...
18 آذر 1391

تا ده میشمارم

دو شب پیش آقا جون و مامان بزرگ برای عیادت بابا علی اومده بودن.سه تا شلوار گرم راحتی برات آوردن.دستشون درد نکنه.حسابی براشون هنرنمایی کردی و بلبل زبونی کردی.بابا علی رو مجبور کردی تاب تابت کنه و آقا جون میخواستن بهت یک دو سه گفتن یاد بدن.میگفتن یک تو میگفتی دو میگفتن سه تو میگفتی چار میگفتن 5 و تو تا 9 رو براشون میشمردی! مارو بگو میخواستیم به کی شمردن یاد بدیم!    فقط یه عدد ده رو بهت یاد دادیم اون روز و الان دیگه تا ده بلدی بشماری.البته گاهی از 3 میپری و میگی شش هفت نه.خوب همینم زیاده. لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم
15 آذر 1391

کباب خوردن کیارش

مامان به این حماق (سماق) بزن. چشم عزیزم... چند دقیقه بعد مامان....مشی(مرسی) به این حماق زدی... من: خواهش میکنم! ..................................................... شبها نمیزاری بخوابم.چشم امیدم به اون چرت بعد از ظهره که اونم امروز از خیرش گذشتم.میدونین چه حسی به آدم دست میده وقتی چشماتو بسته باشی و توی آفتاب  دراز کشیده باشی اونوقت یهو یه جسم سنگین بخوره به دماغتون و از درد بیدار شین و دستتون و بگیرین جلوی صورتتون و نتونین بگین وای حتی! که مبادا گریه ی بچتون هم به این ماجرا اضافه بشه.تفنگشو پرت کرده تو صورتم دماغم زخم شده و ورم کرده.یه چسب گنده زدم روش مثل اینایی که دماغشون رو عمل میکنن!
13 آذر 1391