کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

یک مرد کوچک

بای بای

امروز صبح با کیارش و بابایی رفته بودیم بانک.من با رییس بانک صحبت میکردم.کیارش هم تو بغل بابایی نشسته بود .یه دفعه یه دختر خانوم خوشکل وارد شدن و آقا پسر منم دست و پاشو گم کردو هی بازبون خودش دختررو صدا میکرد و وقتی میدید دختر خانوم اصلا توجهی بهش نمیکنه دست به کار شدو برای بار اول بای بای کرد! اینم از روزگار ما! میبینین تورو خدا؟ ما خودمونو کشتیم که یه بار برامون بای بای کنه نکرد اونوقت تا چشمش به یه دختر خوشکل خورد شروع کرد به بای بای کردن! آخه پسر مامان! از الان باید بدونی که دختر خانما همینطوری جوابتو نمیدن...باید کلی ناز بخری تا یه کم بهت توجه کنن. الهی من قربون بای بای کردنت برم فرشته ...
10 آذر 1390

دستا بالا!

کار جدید پسر مامان اینه که هر کاری که انجام میده بعدش میشینه و دستاش و میبره بالا و نگه میداره و مارو نگاه میکنه و بعد برا خودش دست میزنه.نمیدونم اینکارو از کی یاد گرفته و چه معنی میده ولی خیلی جالبه.دست مامانش درد نکنه ! پسرم نی نای نای هم میکنه...وایمیسه و خودشو تکون میده و دست میزنه! آخه مامان ماه محرم و این کارا؟   اصلا نمیدونم چطوری یاد گرفته چون ما تو خونه اصلا نی نای نای نمیکنیم! خیلی وقتم هست که دالی موشه میکنه.میره پشت دیوار میشینه . هی سرش رو میبره پشت دیوار و میاره بیرون و دست میزنه!  
8 آذر 1390

خدا

من تازگیها ایمان آوردم به اینکه پرستش خدا تو فطرت آدماست. پسرک من یه فرشته ی کوچیکه که خدا برام فرستاده .خنده هاش آدم رو تا بهشت میبره.فرشته وقتی میخوام لباسشو عوض کنم خوب صبر میکنه و زیر چشمی منو میپاد.تا دید لباساش آماده شدن با سرعت نور دستشو میگیره به لبه ی تخت و سرشوکج میکنه ومثل جت از دستم در میره.منم به جای اینکه هی حرص بخورمو سعی کنم برشگردونم تو دلم قند آب میشه و خندم میگیره.اصلا میزارم بره که هی بیشتر تو دلم قند آب کنم ! هی ذوق کنم از هدیه ای که خدا برام فرستاده.وقتی به دنیا میومد تا 10 روز اسم نداشت .منم بهش میگفتم خداداد...بعدشم میگفتم عزیزمی ...همینطور همینطوری شد  خداداد عزیزی!  خلاصه اینکه این فرشته ی من مثل همه...
5 آذر 1390

مورچه

کیارش دیروز مورچه توی حیاط رو مسخره میکرد! وقتی با خاله جون رفته بود توی حیاط که آفتاب بگیره یه مورچه دیده بود .مورچه هی از روی دیوار میافتاده و کیارشم بلند بلند قه قه میخندیده ازش! خاله هم که میبینه کیارش بالاخره از یه چیز خوشش اومده با کاغذ مورچه رو مینداخته و کیارش بلند بلند میخندیده.بیچاره مورچه!
3 آذر 1390