کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

یک مرد کوچک

سوپ مامانی

دیشب بالاخره مادر جون برگشتن خونه و کیارش برای اینکه بره بغل مادرجون بال بال میزد اما مادرجون نمیتونستن خیلی کیارش رو بغل کنن.مامانی برای مادر جون یه سوپ خوشمزه درست کرده بودن که کیارش هم مستفیذ شد و یه کاسه پر سوپ خورد و بعد از چند روز دلی از عزا در آورد! آخه این چند روز غذا نمیخورد و بهونه میگرفت.
11 دی 1390

حافظه

دیشب مادرجون میپرسید: به نظرت کیارش منو فراموش کرده؟ منم گفتم: معلومه که نه...بهانه شما رو میگیره و از دست من غذا نمیخوره. - آخه شاید هنوز حافظه اش توی همون حالت 8 ثانیه ای مونده باشه + مادر جون حافظه اش دیگه خیلی وقته 8 ثانیه نیست.هر زن چادری که میبینه با شما اشتباه میگیره.
10 دی 1390

دلتنگی

دیروز رفتیم خونه ی مامان برگ پدر آقا کیارش.ایشون غریبی میکردن و بغل کسی نمیرفتن.آخه خوابشون میومد.اما وقتی عمه زهره اومد زود میخواست بره بغل عمه زهره...آخه عمه چادر پوشیده بود و کیارش اونو با مادر جونش اشتباه گرفته بود!البته خیلی زود فهمید اشتباه کرده و دوباره نق زد و برگشت بغل مامان.
10 دی 1390

مادر جون

امروز مادر جون یه عمل سخت دارن.وقتی داشتن وسایلشونو جمع میکردن که برن بیمارستان شما هم یه جیغ بلند زدی.انگار فهمیده بودی ما همه استرس داریم و نگرانیم و مادر جون میخوان برن بیرون.عزیزم مادر جون امروز کلی شما رو بغل کردن.حتی موقع جمع کردن وسایلشون هم شما بغلشون بودی. الهی من فدای تو بشم که دیگه تا چند هفته نمیتونی بری بغل مادر جون...کاش میتونستی برای مادر جون دعا کنی تا نتیجه عملش خوب باشه.قربون اون دل پاکت برم من.مادر جون به جای اینکه نگران خودشون باشن همش به فکر تو بودن که دیگه عصرها نمیتونن باهات بازی کنن.الهی من فدای خنده هات بشم مامان.
5 دی 1390

دندون 3

دیشب آینه روی میز منو گرفته بودی جلوت و خودتو که میدیدی میخندیدی.منم از فرصت استفاده کردم و لثه هاتو تو آینه دیدم.مبارکت باشه مامان .بالاخره دندون پیشین بالا رو هم در آوردی.بعد از اون همه دردی که کشیدی.برات دو تا مسواک انگشتی خریدم که دندونات رو تمیز کنم خدای نکرده دندونات خراب نشن. ...
28 آذر 1390

افتاد!

تازگیها وقتی یه چیزی رو میندازی زمین بعدش میگی تاد...یعنی افتاد. وقتی میگم کیارش دی دی آم بده میری ماشینتو میاری و میدی دستم. وقتی میگم دی دی آم آم کن دستتو میزاری روی ماشینت و همراه خودت روی زمین میکشی و میبری .درست همونطوری که من ماشینتو جلوت راه میبرم! وقتی استوانه هوشتو برات روی هم میچینم میگم یکی.دوتا .سه تا.....تو فقط میگی د تا یعنی سه تا و سریع حمله میکنی به استوانه هایی که من رو هم چیدم و خرابشون میکنی و میشینی و منتظر میشی تا تشویقت کنم. وقتی میگم بالا بالا بزرگ بزرگ ...دو تا دستتو میبری بالا. تا صدای آهنگ از تلویزیون میشنوی خودتو به شدت تکون میدی و هی میری اینور و اونور!     ...
28 آذر 1390

جاروبرقی

دیروز ظهر توی اتاقت باهات بازی میکردم.یهو رفتی جلوی جارو برقی پشت در نشستی و هی برای خودت یه چیزایی میگفتی و به من نگاه میکردی.آخرشم دیدی من نمیفهمم منظورت چیه شروع کردی به بای بای کردن به جاروبرقی! منم  گفتم جاروبرقی بابای .بعدشم شما گفتی : د د .فکر کنم منظورت این بود که جاروبرقی از اتاقت بره بیرون! آخه اصلا ازش خوشت نمیاد!
28 آذر 1390

بای بای برای مامان

چند شب پیش وقتی میخواستم بخوابونمت یه کم شیر خوردی و بعد از دستم در رفتی و جلوم نشستی و شروع کردی به بای بای کردن! اینقدر خندم گرفته بود که به بابا گفتم باید تورو نگاه کنه.خیلی خوشحالم کردی شیطون مامان.اولین بار بود که اینقدر قشنگ بای بای میکردی.دستاتو کامل تکون میدادی و انگشتاتو هم از هم باز کرده بودی. دیشب برای اولین بار برات قصه گفتم و تو هم سرتو آروم گذاشتی روی دست من و خیلی آروم خوابت برد.البته کنار من! منم تا صبح مجبور شدم مچاله بشم و بخوابم!
27 آذر 1390

آیه الکرسی

خوب بازم منم و کیارش و گوش درد + یه اتفاق بد: خوردن بینی کیارش به لبه تخت در حین سقوط آزاد به سمت پایین! البته خدا رحم کرد و بابایی گرفتش فقط فکر کنم بینی اش شکسته.یه خط قرمز افتاده رو صورتش از ابروی راستش اومده رو بینی اش تا بالای لبش ! بچم خون دماغ هم شد.بابایی اینقدر ترسیده بود و ناراحت بود که از اون موقع تا حالا کمرش گرفته.منم که خدا رو شکر اون لحظه دست و پام رو گم نکردم و به داد بچم رسیدم فقط اونقدر شوک بهم وارد شده بود و ناراحت بودم که دیگه نمیتونستم حرف بزنم. آخه چی بگم؟ دوروز پشت سر هم نزدیک بود از تخت بیافتی مامان.خدا سومیش رو به خیر کنه. خدایا به بچم رحم کن. بسم الله الرحمن الرحیم. الله لا اله الا هوالحی القیوم لا تاخذه س...
24 آذر 1390