کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

یک مرد کوچک

دومین محرم

پارسال همچین روزایی: یه هفته مونده به محرم توی دوربین فیلمبرداری بابا جون عزاداری دسته حسینیه محلمون رو دیدی و کلی دنبال زنجیرت گشتی!ماشالا به این حافظه! جدا یادت مونده بود ؟ برات از تو کمد پیدا کردم و کلی تمرین زنجیر زنی کردی مامان. شب اول محرم با هم رفتیم تماشای دسته ی حسینیه محله.بابا توی خونه موند.حسابی زنجیر زنی تماشا کردی و نزدیک به یک ساعت جیک نزدی.چند روز بعد توی خونه زنجیرتو برداشته بودی میزدی روی شونه ات و میگفتی: شهید...آقا ...حنزین....منم باورم نمیشد تو خودت اینو یاد گرفته باشی.بعضی وقتها هم سینه میزدی و میگفتی یا حنزین...یا حنزین.البته چند روز بعد درست حسین رو ادا کردی. اگه فقط خودم تصمیم گیرنده بودم اس...
15 آذر 1391

خونه آقا جون

جمعه ظهر ناهار خونه ی آقا جون بودیم.زهرا نبود به خاطر اینکه تو راحت باشی.کلی با عمو حمید و آقا جون بازی کردی و کلی شیرین زبونی کردی .بعد از ظهر عمه زهره و زهرا هم اومدن و زهرا به تو شکلات داد و بوست کرد.رابطتون بهتر شد و یه کم دنبال هم بدو بدو کردین و خندیدین.زهرا تو  رو نزد و حتی پاهاتو دستتو بوسید.ت. هم انگار خوشت اومده بود و دیگه وقتی بهت نزدیک میشد غر نمیزدی.وقتی زهرا کنترل تلویزیون رو برداشته بود تو داد میزدی میگفتی: ب زن دو . ...اونم یه دکمه رو فشار میداد و میگفت : دو دو .بعد تو داد میزدی میگفتی : بزن سه ...اونم مثلا کانال عوض میکرد و میگفت: دو دو...من خوشحال بودم که تورو نمیزد و رابطتون خوب شده بود. اینجا توی حیاط آقا...
13 آذر 1391

کیارش آب پرتقال میگیره

٢٥/٨/٩١ البته خودش میگه من بیز بیز !!! تمام مراحل آب پرتقال گیری رو هم از حفظه.از آوردن وسیله مورد نظر از توی کابینت و وصل کردنش به برق تا نصف کردن پرتقال و گذاشتن رو آب پرتقال گیری و فشار دادن.البته باید دو دستی فشار بده وگرنه کار نمیکنه.همه ی آب پرتقالا رو هم ریخت تو استکان برد برای بابا علی! البته وسط راه دید خوشمزه اس خودش هم یه کم نوش جان کرد...اینم سندش: ...
25 آبان 1391

کلاه جدید

15/8/91 امشب بابا چون یه کلاه نقابدار جدید برات خریدن.آخه اون قبلی رو کیش گم کرده بودیم.خیلی ازش خوشت اومد.میزاشتی رو سرت و میرفتی جلو آینه خودتو میدیدی و من ذوقتو میکردم و تو کیف میکردی و دستاتو باز میکردی و میدویدی میومدی تو بغلم.3 بار این کارو تکرار کردی.بابا علی فکر کنم یه کم حسودی کرد به ما دوتا!بعدشم نصف پیتزای بابا جون رو با هم نوش جون کردیم ...تو هم که حاضر نبودی کلاهتو در بیاری.نقابشو میدادی پایین اونقدر که مجبور میشدی سرتو بگیری بالا تا دوروبرتو ببینی.   ...
17 آبان 1391

خریدهای پاییزه

این لباس راحتی رو برای شبهای خنک پاییز و شبهای سرد زمستون برات خریدم.لایه ی داخلش از پنبه اس و بدن کوچیکت رو گرم نگه میداره.       این بلوز و شلوار رو برای بیرون رفتنت خریدم.کلی فکر کردم تا اینا رو انتخاب کردم.چون همراهم نبودی میترسیدم اندازت نباشن . ...
5 مهر 1391

شیرین کاری های ماه نوزدهم

    این روزا خیلی ناقلا شدی.قبلا از مبل و صندلی بالا میرفتی ولی نه با این شدت! کافیه چیزی رو بخوای که در دسترس نباشه .اول یه کم فکر میکنی و بعد فوری میری یه صندلی میاری و میری ورش می ایستی و به چیزی که میخوای میرسی.اگر هم بالا تر باشه میری روی دسته صندلی می ایستی.اینجاست که من قلبم میریزه از ترس ...میام بغلت میکنم تا چیزی رو که میخوای برداری.مهم نیست چه بلایی سر وسایل خونه میاد.همه چیزم فدای یه تار موی تو. درست صبح عید فطر بود که من پریشون از خوابی که دیده بودم بیدار شدم.خوب دیده بودم از روی میز آشپزخونه افتادی پایین و از سرت خون میاد و من برده بودمت بیمارستان و ....همش مواظب بودم اتفاق بدی برات نیافتاده.قرار شد بابا املت...
2 مهر 1391

چله گاه

 22/6/1391 روز جمعه از طرف شرکت بابا به یه باغ در چله گاه سپیدان دعوت شدیم. شک داشتیم بریم یا نه. اما اصرار همکارای بابا باعث شد برخلاف پارسال که توی مهمونی شرکت نکرده بودیم به چله گاه بریم.لحظه آخر که میخواستیم از خونه بریم آبپاشی رو ه از هایپر برات خریده بودم برداشتم .گفتم حتما اونجا دلت میخواد آب بازی کنی.توی راه دو تا بستنی خریدیم و شما بستنی منو خوردی و تمام شکلاتاشو به لباسم مالیدی...نوش جونت عزیز دلم. حالا عکسای آب بازی گل پسر: اون روز اونقدر آب بازی کردی که هر چند دقیقه یه بار من و بابا لباسای شمارو عوض میکردیم.مابین آب بازی آنتراک هم به خودت میدادی و میومدی لباساتو که گذاشته ...
22 شهريور 1391