کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

یک مرد کوچک

گاف یا ولخرجی

ظهر که میومدم خونه رفتم برات اسباب بازی بخرم کلی گشتم چیز خوبی ندیدم.چشمم خورد به بن بن بن.برداشتم نگاش کنم روشو بخونم یه خانمه گفت من برای نوم خریدم خیلی عالیه و این حرفا...منم برداشتم.یه خونه سازی هم خریدم.رسیدم خونه حمام بودی.لباساتو که تنت میکردم گفتم برات بن بن بن خریدم تو هم خوشحال شده بودی فکر میکردی الانه که با یه دریل بزرگ یا یه اره برقی بزرگ روبرو بشی هی میگفتی مامان کو بن بن بن.رفتم برات آوردم اول که تو ذوقت خورد چون اون چیزی که انتظارشو داشتی نبود.بعدم که اومدم با هیجان برات باز کردم و برگ هاشو نشونت دادم یکی یکی ازت پرسیدم اسم هرکدوم چیه تو همه ی فکر کنم 50 تاشو درست گفتی و من شدیدا ضایع شدم .آخه مثلا قرار بود چیز جدید یاد ب...
26 آذر 1391

دندان 16

تاریخشو یادم نمیاد ولی یکی دو هفته پیش بود که آخرین دندون نیشت هم دراومد.فک پایین سمت راست.خوب آدرس میدم؟سرراسته؟ ...
26 آذر 1391

کار بد

عصر جمعه است .نشستم پشت میز آشپزخونه.تند و تند دستور غذاهای مناسب برای کیارش و خودمون رو علامت میزنم. +مامان ... _جونم + داری کار بد میکنی؟ _ ....نه مامان ...دارم کار خوب میکنم +مامان داری کار بد میکنی؟ _ نه مامان دارم درس مینویسم.دارم کار خوب میکنم. تا آخر شب همین سوالو بیست بار ازم پرسید.     ...
26 آذر 1391

تولد مامان

امسال دومین سالی بود که با حضور تو تولد میگرفتم.من اصلا از کیک تولد خوشم نمیاد اما از وقتی تو اومدی دنبال بهانه میگردم که به هر مناسبتی یه کیک بخریم و شمع بزاریم و تو فوت کنی.آخه خیلی دوست داری.میگی مامان پبلد بخون .منم آهنک تولدت مبارک و برات میخونم و تو دست میزنی.امسالم به انتخاب خودت کیک خریدیم.عکساشو که بزارم متوجه میشی که بیشتر به تولد تو شبیهه نه من !   ...
20 آذر 1391

پسرک درس خوان من

_مامان من درس دارم + _من میرم تو اتاق خانم معلم میاد به من درس میده +جدا؟ _این درس من هس.(دفتر نقاشیشو میگه ) + چه خوشکل! _ مامان...این من هستم(مرد عنکبوتی روی دفتر نقاشی ).من...به به خوردم...بزیگ شدم...رفتم تو هبا.... + تو مرد عنکبوتیه خودمی.... ......................................... زمان رویش و ریزش دندانهای شیری ...
20 آذر 1391

عمو حمید

دیشب خونه ی عمو حمید بودیم البته شام رو مهمون عمه شهره بودیم.وقتی رفتیم تازه از خواب بیدار شده بودی و حال نداشتی .کم کم سرحال شدی و بازیگوشی کردی.زهرا جون هم بود و حسابی شیطونی میکرد.هر از گاهی هم میومد لپاتو بوس میکرد.شام کباب خوردی و وقتی میخواستیم میوه بخوریم اومدی گفتی مامان اینجا نشین.پاشو من بشینم.منم بلند شدم.رفتی رو صندلی و بعدشم رو میز .لبه میز نشسته بودی میترسیدم بیافتی واسه همین یه کمی هولت دادم که بری اونور تر.تو هم اعتراض کردی گفتی مامان هول نده! نمیدونستم اینقدر شیرین زبون شدی! آخر شب هم زهرا که از ساعت خوابش گذشته بود(آخه 8 شب میخوابه هرشب) کلافه شده بود و اذیت میکرد.میخواست کفشتو برداره بکنه پات تو هم فکر میکردی میخواد بردا...
18 آذر 1391

دومین محرم

پارسال همچین روزایی: یه هفته مونده به محرم توی دوربین فیلمبرداری بابا جون عزاداری دسته حسینیه محلمون رو دیدی و کلی دنبال زنجیرت گشتی!ماشالا به این حافظه! جدا یادت مونده بود ؟ برات از تو کمد پیدا کردم و کلی تمرین زنجیر زنی کردی مامان. شب اول محرم با هم رفتیم تماشای دسته ی حسینیه محله.بابا توی خونه موند.حسابی زنجیر زنی تماشا کردی و نزدیک به یک ساعت جیک نزدی.چند روز بعد توی خونه زنجیرتو برداشته بودی میزدی روی شونه ات و میگفتی: شهید...آقا ...حنزین....منم باورم نمیشد تو خودت اینو یاد گرفته باشی.بعضی وقتها هم سینه میزدی و میگفتی یا حنزین...یا حنزین.البته چند روز بعد درست حسین رو ادا کردی. اگه فقط خودم تصمیم گیرنده بودم اس...
15 آذر 1391

تا ده میشمارم

دو شب پیش آقا جون و مامان بزرگ برای عیادت بابا علی اومده بودن.سه تا شلوار گرم راحتی برات آوردن.دستشون درد نکنه.حسابی براشون هنرنمایی کردی و بلبل زبونی کردی.بابا علی رو مجبور کردی تاب تابت کنه و آقا جون میخواستن بهت یک دو سه گفتن یاد بدن.میگفتن یک تو میگفتی دو میگفتن سه تو میگفتی چار میگفتن 5 و تو تا 9 رو براشون میشمردی! مارو بگو میخواستیم به کی شمردن یاد بدیم!    فقط یه عدد ده رو بهت یاد دادیم اون روز و الان دیگه تا ده بلدی بشماری.البته گاهی از 3 میپری و میگی شش هفت نه.خوب همینم زیاده. لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم
15 آذر 1391