کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

یک مرد کوچک

بابا علی

دو شب پیش برای اولین بار گفتی بابا علی. امروز که میخواستم اینو بنویسم دیدم چقدر قدیمی شده! آخه داری میترکونی ...خرف میزنی عین بلبل...هی جمله میگی ...جمله میگی ..جمله میگی....نمیگی من و بابا یه بلایی سرمون میاد از بس ذوق میکنیم؟ وقتی در خونه ی بابوبا رو باز میکنم با آنچنان سرعتی میدوی و با دستای باز میپری تو بغلم که شوک بهم وارد میشه. میری بالای پله ها میخوابی روش و تند تند سر میخوری میای پایین.دوباره با سرعت نور میری بالاو وییییییییژ میای پایین. راستی امروز بابا اکسترنال هاردمون ور ریکاور کرد و من از اینکه عکسای تورو از دست ندادیم خیلی خوشحالم!یه عکس با هم گرفته بودیم و زده بودم توی فیس بوک.دوست و آشنا هرکی منو میدید ازون عکسه تعریف ...
24 آبان 1391

یه جمله دیگه

21/8/91 حمام کردنت واقعا دیدنی شده.باید دست بابامو ببوسم با این همه هنر و حوصله ای که به خرج میده تا تو کارای جدید یاد بگیری . امروز ظهر وقتی با بابا جون رفته بودی حمام اومدم حولتو بیارم و لباس تنت کنم.منو دیدی ذوق زده شدی.نشسته بودی توی تشت آب ...10 بار نشسته تو اون تشت چرخیدی.اونقدر تند تند دور خودت میچرخیدی که من باورم نمیشد این پسر 21 ماهه من باشه! یه پسر 3 -4 ساله میدیدمت. بعدم بلند شدی رفتی زیر دوش آب وایسادی تا دوش بگیری .خیلی آروم و با حوصله ایستاده بودی.مردونه...کف صابون و شامپو که پاک شد با دستات برام حباب ساختی مثلا.منم برات بوس فرستادم و تو جواب دادی.فدات بشم عزیز دلم.روی سکوی حمام که گذاشتمت تا خشکت کنم و حوله تنت کنم به ب...
22 آبان 1391

فعل و فاعل کیارشی

دو سه روزه که جمله میسازی با فعل و فاعل. اینا مامان داده . این مامان هس ! ته این اتاد ! یه روز صبح زود بیدار شدی و بابا رو موقع سرکار رفتن دیدی.داشت هارد کامپیوتر مامان رو باز میکرد تا ببره درستش کنه.تو هم که دیدی دل و روده ی کیس ریخته بیرون با تعجب میگفتی : مامان...این!  منم برات توضیح دادم که بابا اینو آورده گذاشته روی میز درشو باز کرده تا ببره بده آقاهه تعمیرش کنه.تو هم میگفتی: مامان این بدیم آقاهه! وقتی کیو کیو میکنی و ما میافتیم رو زمین یا وقتی توی تلویزیون میبینی با تفنگ همدیگه رو میکشن میگی مامان آقاهه بید!    اونوقت کلی طول کشید تا من فهمیدم منظورت از بید مرد هست! وقتی میخوای بگی مرده میگی بیده! ...
20 آبان 1391

عید غدیر...اولین باری که سرت شکست

13/8/91 اولین باری که سرت شکست: قرار بود بابا علی عید رو دیگه نره سر کار.اما خوب کاره دیگه...اونقدر بهش زنگ زدن تا مجبور شد بره.صبح زود مادر جون و بابا جون رفته بودن برای مراسم خاکسپاری زن عموی بابا جون.وقتی اومدن گفتن برای ناهار مراسم دارن و همه اصرار کردن که من هم برم! منم که تنها شده بودم دیدم برم بهتره.رفتیم رستوران زیتون.بابایی رو شناخته بودی و غریبی نکردی.اما تا بابا جون بلند میشد بره با فامیلاش احوالپرسی کنه غر میزدی.کلی صبر کردیم تا یه نی نی دیگه هم سر و کله اش پیدا شد.پانته آ خانم دو ماهه! اونم که کوچولو بود و کمکی نتونست به ما بکنه.بابایی بهت ژله دادن.اول با احتیاط تمام مزه مزه کردی و بعد خوردی .خوشت اومد و همه بشقاب ژله رو کن ...
17 آبان 1391

کلاه جدید

15/8/91 امشب بابا چون یه کلاه نقابدار جدید برات خریدن.آخه اون قبلی رو کیش گم کرده بودیم.خیلی ازش خوشت اومد.میزاشتی رو سرت و میرفتی جلو آینه خودتو میدیدی و من ذوقتو میکردم و تو کیف میکردی و دستاتو باز میکردی و میدویدی میومدی تو بغلم.3 بار این کارو تکرار کردی.بابا علی فکر کنم یه کم حسودی کرد به ما دوتا!بعدشم نصف پیتزای بابا جون رو با هم نوش جون کردیم ...تو هم که حاضر نبودی کلاهتو در بیاری.نقابشو میدادی پایین اونقدر که مجبور میشدی سرتو بگیری بالا تا دوروبرتو ببینی.   ...
17 آبان 1391

جمله های کیارشی

١٥/٨/٩١ دیشب روی اپن آشپزخونه نشسته بودی.مادر جون بالا بودن.ماژیکای من روی اپن بود.گفتی: تاتن...اینا مامان داده. مادر جون خیلی خوشحال شدن.کلی قربون صدقت رفتن.تو هم خوشت اومده بود ده بار دیگه تکرار کردی.      اینم آخرین ورژن نظم کیارشی:         ...
16 آبان 1391

مامان آرایشگر میشود!

بالاخره امروز صبح بعد از یه مدت طولانی موهاتو کوتاه کردم! دم دمای بیدار شدنت بود و داشتی غلط میزدی و زیر چشمی منو میپاییدی که ببینی کنارت هستم یانه .منم از فرصت استفاده کردم و قیچی رو آوردم.اول حسابی نازت کردم تا ازاینکه به موهات دست میزنم ناراحت نشی و فکر کنی بازم دارم نازن میکنم.بعدم کمی روی موهاتو کوتاه کردم.وسطاش یه کم بو برده بودی و زیر چشمی که نگاه کردی دیدی یه کم مو روی تشک ریخته .بلند شدی و بهش اشاره کردی و با تعجب گفتی: مامان...این! منم گفتم این موئه و ریختمشون توی سطل کنار دستم.تو هم خیالت راحت شد و دوباره خوابیدی و منم به کارم ادامه دادم.یه بار دیگه هم بیدار شدی و باز یه دسته مو روی تشک دیدی و گفتی مامان این اوندا... یعنی...
11 آبان 1391

دومین پاییز

امسال دومین پاییز کیارشیه منه.اولین بارون پاییزی که اومد کیارشم سرما خورده بود .اما زود زود خوب شد.رعدو برق که میومد گفتم مامان داره رعد و برق میاد. اونوقت ایشون دیگه ول کن نبودن.مدام میگفت : مامان ....بق.....مامان ....بق..... منم اینطوری توضیح میدادم که : ابرا توی آسمون میخورن بهم....میگن تق....رعد و برق میاد ...بعد نم نم بارون میاد.دیگه هروقت صدای رعدو برق رو میشنید میگفت مامان بق...ابرا....تق....نم نم ....  چند روز بعد دوباره بارون بارید و من و کیارش با کالسکه رفتیم هواخوری.کیارش میگفت: مامان...هوا....نم نم...                   ...
10 آبان 1391