کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

یک مرد کوچک

پسرک درس خوان من

_مامان من درس دارم + _من میرم تو اتاق خانم معلم میاد به من درس میده +جدا؟ _این درس من هس.(دفتر نقاشیشو میگه ) + چه خوشکل! _ مامان...این من هستم(مرد عنکبوتی روی دفتر نقاشی ).من...به به خوردم...بزیگ شدم...رفتم تو هبا.... + تو مرد عنکبوتیه خودمی.... ......................................... زمان رویش و ریزش دندانهای شیری ...
20 آذر 1391

عمو حمید

دیشب خونه ی عمو حمید بودیم البته شام رو مهمون عمه شهره بودیم.وقتی رفتیم تازه از خواب بیدار شده بودی و حال نداشتی .کم کم سرحال شدی و بازیگوشی کردی.زهرا جون هم بود و حسابی شیطونی میکرد.هر از گاهی هم میومد لپاتو بوس میکرد.شام کباب خوردی و وقتی میخواستیم میوه بخوریم اومدی گفتی مامان اینجا نشین.پاشو من بشینم.منم بلند شدم.رفتی رو صندلی و بعدشم رو میز .لبه میز نشسته بودی میترسیدم بیافتی واسه همین یه کمی هولت دادم که بری اونور تر.تو هم اعتراض کردی گفتی مامان هول نده! نمیدونستم اینقدر شیرین زبون شدی! آخر شب هم زهرا که از ساعت خوابش گذشته بود(آخه 8 شب میخوابه هرشب) کلافه شده بود و اذیت میکرد.میخواست کفشتو برداره بکنه پات تو هم فکر میکردی میخواد بردا...
18 آذر 1391

دومین محرم

پارسال همچین روزایی: یه هفته مونده به محرم توی دوربین فیلمبرداری بابا جون عزاداری دسته حسینیه محلمون رو دیدی و کلی دنبال زنجیرت گشتی!ماشالا به این حافظه! جدا یادت مونده بود ؟ برات از تو کمد پیدا کردم و کلی تمرین زنجیر زنی کردی مامان. شب اول محرم با هم رفتیم تماشای دسته ی حسینیه محله.بابا توی خونه موند.حسابی زنجیر زنی تماشا کردی و نزدیک به یک ساعت جیک نزدی.چند روز بعد توی خونه زنجیرتو برداشته بودی میزدی روی شونه ات و میگفتی: شهید...آقا ...حنزین....منم باورم نمیشد تو خودت اینو یاد گرفته باشی.بعضی وقتها هم سینه میزدی و میگفتی یا حنزین...یا حنزین.البته چند روز بعد درست حسین رو ادا کردی. اگه فقط خودم تصمیم گیرنده بودم اس...
15 آذر 1391

تا ده میشمارم

دو شب پیش آقا جون و مامان بزرگ برای عیادت بابا علی اومده بودن.سه تا شلوار گرم راحتی برات آوردن.دستشون درد نکنه.حسابی براشون هنرنمایی کردی و بلبل زبونی کردی.بابا علی رو مجبور کردی تاب تابت کنه و آقا جون میخواستن بهت یک دو سه گفتن یاد بدن.میگفتن یک تو میگفتی دو میگفتن سه تو میگفتی چار میگفتن 5 و تو تا 9 رو براشون میشمردی! مارو بگو میخواستیم به کی شمردن یاد بدیم!    فقط یه عدد ده رو بهت یاد دادیم اون روز و الان دیگه تا ده بلدی بشماری.البته گاهی از 3 میپری و میگی شش هفت نه.خوب همینم زیاده. لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم
15 آذر 1391

کباب خوردن کیارش

مامان به این حماق (سماق) بزن. چشم عزیزم... چند دقیقه بعد مامان....مشی(مرسی) به این حماق زدی... من: خواهش میکنم! ..................................................... شبها نمیزاری بخوابم.چشم امیدم به اون چرت بعد از ظهره که اونم امروز از خیرش گذشتم.میدونین چه حسی به آدم دست میده وقتی چشماتو بسته باشی و توی آفتاب  دراز کشیده باشی اونوقت یهو یه جسم سنگین بخوره به دماغتون و از درد بیدار شین و دستتون و بگیرین جلوی صورتتون و نتونین بگین وای حتی! که مبادا گریه ی بچتون هم به این ماجرا اضافه بشه.تفنگشو پرت کرده تو صورتم دماغم زخم شده و ورم کرده.یه چسب گنده زدم روش مثل اینایی که دماغشون رو عمل میکنن!
13 آذر 1391

خونه آقا جون

جمعه ظهر ناهار خونه ی آقا جون بودیم.زهرا نبود به خاطر اینکه تو راحت باشی.کلی با عمو حمید و آقا جون بازی کردی و کلی شیرین زبونی کردی .بعد از ظهر عمه زهره و زهرا هم اومدن و زهرا به تو شکلات داد و بوست کرد.رابطتون بهتر شد و یه کم دنبال هم بدو بدو کردین و خندیدین.زهرا تو  رو نزد و حتی پاهاتو دستتو بوسید.ت. هم انگار خوشت اومده بود و دیگه وقتی بهت نزدیک میشد غر نمیزدی.وقتی زهرا کنترل تلویزیون رو برداشته بود تو داد میزدی میگفتی: ب زن دو . ...اونم یه دکمه رو فشار میداد و میگفت : دو دو .بعد تو داد میزدی میگفتی : بزن سه ...اونم مثلا کانال عوض میکرد و میگفت: دو دو...من خوشحال بودم که تورو نمیزد و رابطتون خوب شده بود. اینجا توی حیاط آقا...
13 آذر 1391

عمو زنجیر باف

دیشب قبل از خواب کلی فکر کردم تا یادم اومد یه همچین شعری رو وقتی بچه بودیم میخوندیم.برات خوندم .فقط یه بار.بار دوم قسمتهاییش رو از حفظ برام خوندی.اون قسمتهای رنگی رو. عمو زنجیر باف  عمو زنجیر باف بله زنجیر منو بافتی؟ بله پشت کوه انداختی؟ بله بابا اومده چی چی آورده؟ نحودچی کشمش با صدای چی؟ هاپو هاپ هاپ هاپ   لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم   ...
13 آذر 1391

پسرم در بیست و دومین ماه زندگی

وقتی میگفتی آب بده ...میگفتم بچه دوساله باید جمله دو کلمه ای بگه...اما تو که هنوز دو ساله نشده بودی. هنوزم دوساله نشدی .اما دیگه لازم نیست بشمارم ببینم جمله چند کلمه ای میگی.چون جمله نمیگی داستان تعریف میکنی.آخرینش همین امروز صبح بود.روی تخت مادر جون دراز کشیده بودم.تو روی تخت بابا جون بودی.گفتی: مامان اوندا نه بشین.اون تخت تاتن هست. بیا تخت بابوبا بشین. اما یه چیزی نگرانم کرده.جمعه صبح با همدیگه رفتیم پارک.نشستم کنار سرسره ها تا تو بری بازی کنی.چند تا نی نی دیگه هم بودن.وقتی میخواستی از پله ها بری بالا تا سرسره بازی کنی چند تا پله رو میرفتی و وقتی میدیدی یه نی نی دیگه داره از پله میاد پایین با اینکه کاری با تو نداشت تو برمیگشتی پایی...
7 آذر 1391

شعرهای کیارشی

یه توپ دارم قلقلیه سرخ و سفید و ...؟ آّبیه میزنم زمین؟ هوا من این توپو ؟ نه ... مشقامو خوب نوشتم بابام عیدی داد یه توپ قلقلی داد ------------------------------- تپلویم تپلو صورتم مثل؟ هلو مامان خوبی دارم میشینه توی خونه میبافه ؟ دون نه میپوشم خوشکل میشم مثل یه دسته گل میشم. ----------------------------------- لا لا لا لا گل پونه لالا لا لا گل دندم لا لا لا لا گل نرگس!   ...
4 آذر 1391